-
95 روز
دوشنبه 10 خرداد 1395 15:13
95 روز از اومدن آیین میگذره.نمیشه 95 روز رو نوشت....حداقل الان نه.ماه دوم خیلی سخت بود.اول که واکسن...بعد ختنه...بعد دلدردای هرشب که طفلک منو تا 3 نصفه شب بیدار و گریون نگه میداشت اما ماه سوم خوب بود خدارو شکر والان که روز 95م هستیم...زندگی داره نظمشو پیدا میکنه.روزی چند ساعت وقت اضافهپیدا میکنم که میتونم بهکارهای...
-
آیین آمد
سهشنبه 18 اسفند 1394 00:40
میدونم پستم خیلی کوتاه خواهد بود... فقط اومدم بگم پسرک به دنیا اومد... خیلی ناگهانی... تو هفته 37...چهارشنبه 5 اسفند بستریم کردند و شب ساعت 11و نیم سزارین شدم میام با یه پست طولانی تر فقط اومدم بگم حسم وصف نشدنیه. باورم نمبشه اینهمه عشق و محبت به یه موجود 50 سانتی دارم. حجم عشقم با هیچ دوست داشتن دیگه ای که تا الان...
-
موقت
جمعه 30 بهمن 1394 02:56
فعلا موقتا این قالبو گذاشتم تا سر حال و فرصت یه قالب برازنده واسه وبلاگ پیدا کنم. اگه لینک خوبی میشناسین بم معرفی کنید دقت کنید که ساعت 2:55 بامداده و من اینجا ویلون و سرگردونم... بهشت زیر پای مادران است
-
شوک
چهارشنبه 28 بهمن 1394 00:34
شوکه شدم!!! اومدم عکسای گوشیمو و فیلماشو از حافظه گوشی منتقل کنم رو مموری. منتقل شدا بعد مثل وحشیا فکر کردم دارم فایل اولیه رو از حافظه گوشی پاک میکنم نگو فایل اصلی رو پاک کردم.باورم نمیشه. همه عکسامو پاک کردم. همه همشونو پاک کردم. هیچی تو گوشیم نمونده. شوکم. یعنی واقعا راهی نیست!!! خواهش میکنم. یکی دلداری بده. یکی...
-
اتاق ببری
یکشنبه 4 بهمن 1394 00:40
سلام دوستای خوبم. امیدوارم حالتون خوب و خوش باشه و در صحت و سلامت کامل باشید. حقیقتش 3شنبه پبش رفتم سرکار که یه مقدار کارامو جمع و جور کنم و بعدشم نوبت دکتر داشتم. داشتم بی خیال دکتر رفتن میشدم که به خاطر درد کشاله رون و زیر دلم از خر شیطون ویاده شدم و رفتم دکتر و خدا بهم رحم کرد. دکتر بعد از شرح حال گرفتن و معاینه...
-
بعد از هزاااار روز
یکشنبه 20 دی 1394 00:24
دوستای خوبم سلا م. خوبید؟خوشید؟سلامتید؟ راستش فکر میکردم خونه باشم بیشتر به کارای تفریحاتی میپردازم.... اما... سنگین شدم. راه رفتنم شکل پنگوئنا شده. نمیتونم راحت بشینم یا پا شم. خلاصه بگم بهتون که یه کار 5 دقیقه ای واسه من یه ربع طول میکشه . تو این مدت یعنی از اول دی هفته ای یه روز رفتم سرکار. ولی هم کارام بیشتر از...
-
من و ببری
سهشنبه 24 آذر 1394 15:09
سلام به همه دوستای خوب و خوانندگان مهربونی که با اینکه کم مینویسم و همشم وعده وعید عکس میدم ولی انجام نمیدم هنوزم دنبالم میکنن :) من خودم اصولا آدمای بدقول رو دوس ندارم و البته سعی میکنم تا جایی که بشه بدقول نباشم. شمارش معکوس من عدد 4 رو نشون میده....4روز کاریه دیگه میام سر کار.... صبحا که میشینم تو سرویس تاریکی هوا...
-
این هفته
سهشنبه 26 آبان 1394 22:35
سلام به خانومای گل و آقایون مهربون.خوبین؟ من واقعا روزای خوبی نداشتم این چند روز.آزمایشگاه 2هفته ای بود که در دست تعمیر بود....کند....کند...کند...من نمیدونم چرا تو این کارخونه لعنتی همه با سرعت مورچه حرکت میکنن.آخه یه سقف تعمیر کردن 2هفته طول میکشه؟؟؟اونم نا حالاش...چون کار همچنان ادامه داره و تموم نشده.آزمایشگاه...
-
این روزها
یکشنبه 17 آبان 1394 13:07
روزهای خیلی خوبی رو میگذرونم اما نه سر کار!!! نمیدونم چرا اینقدر بی انگیزه شدم واسه کار.زود عصبانی میشم.حوصله دلسوزانه کار کردنو ندارم.همش منتظرم برم خونه.یه جورایی از اینجا انگار دل کندم.از طرفی هم خبرای خوبی واسه شرایط استفاده از مرخصی زایمان و بیمه بیکاری نمیشنوم. یکی میگه مرخصی زایمان از 3 ماه قبل زایمان میتونی...
-
روز بزرگ
یکشنبه 10 آبان 1394 14:26
فرداست اون روز بزرگ!!! ولی من براش هیچ کاری نکردم...نه آرایشگاه رفتم که سر و صورتی صفا بدم...نه ناخن کاشتم...نه حتی اون کار مهیجی که تصمیم داشتم به مناسبت تولدم برای خودم انجام بدمو انجام دادم...ولی با همه این اوصاف حس بدی ندارم... تولد امسالم مثل همیشه نیست.نمیدونم چرا منتظرش نیستم. یه حس لَخت بودن خاصی...
-
پیش. واز
یکشنبه 3 آبان 1394 10:18
امروز بعد 3 روز تعطیلی چه کار سختی بود از خواب بیدار شدن گرچه شمارش معکوس سرکار اومدن منم شروع شده و با امروز 40 روز کاری دیگه در خدمت شرکت محترمه هستم و بعدش مرخصی شش ماهه و یا شاید دو ساله و یا شایدم مادام العمرم شروع میشه.درسته که 40 روز خیلی زود میگذره ولی این مانع از این نمیشه که صبحا وقت بیدار شدن آرزو نکنم که...
-
نی نی نوشت
شنبه 25 مهر 1394 13:58
یه شنبه دیگس... یه روز نشستم حساب کردم اگه تا آخر آدر که 6 ماهم تموم شه بیام سر کار . بعدشم مرخصی زایمانمو استفاده کنم عملا میشد 49 روز کاری دیگه که میام سرکار...از امروز یعنی 44 روز کاری دیگه...انگار این شمارش معکوس که نشون میده بم فرصت کاریم چقدر محدوده باعث شده با انگیزه بیشتری بیام سرکار... نی نی جدیدا تکون...
-
سرگرمی
چهارشنبه 15 مهر 1394 10:27
خیلی وقته که ننوشتم دلم برای شما و اینجا تنگ شده بود از وقتی جابه جا شدم و اومدم تو اتاق جدید با یه سری عادات جدید رئیسم دارم آشنا میشم!!!! با خودش حرف میزنه!!!!فکر کن.... یهو میبینی یکی داره میگه...نه نباید اینکارو میکردی ...بعد میبینی داره با خودش حرف میزنه.بعضی وقتا شدید میشه بعضی وقتا کمتره...امروز از اون شدیداشه...
-
الان من
پنجشنبه 9 مهر 1394 22:29
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است بیا ره توشه برداریم قدم در راه بیبرگشت بگذاریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ من اهل شعر نیستم...اصلا....ولی چقدر الان اینو میخوام....این فضارو...این تجربه رو...این لحظه رو....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 مهر 1394 09:42
بلههههههه به قدری عصبانیم که میتونم بشینم رو قفسه سینه مدیر عامل و تا میتونم بزنمش... روزی که رفتم باش حرف زدم که من لطفا چند وقتی تو آزمایشگاه نباشم( آزمایشگاه 15 تا پله داره و با مواد سمی مثل کلرو بنزن، تولودن ...بنزین...و خیلی چیزای دیگه کار میکنیم) گفت باشه.کلی هم ابراز هم دردی کرد که چرا تا الان نگفتی و تا الان...
-
دروغگویی
سهشنبه 31 شهریور 1394 15:17
یه زمانایی وقتی که شرکت قبلی کار میکردم یه همکار داشتم که خیلی دروغگو بود. یه خانومی که 3سال از من کوچیکتر بود.ازدواج کرده بود و خب...حالا میگم جریانشو این خانوم "ر" روزی که اومد واسه مصاحبه چون باباش از نفرات تدارکات یکی از مشتریای ما بود فقط یه مصاحبه صوری شد و هرچی من به مدیرعامل گفتم اجازه بدین یه ماه...
-
بعد از 5 سال
شنبه 28 شهریور 1394 07:54
بعضی روزا میشه وقتی صبح بیدار میشم...هنوز چشمام درست حسابی باز نشده و دارم یه چشمی آرایش میکنم که آماده بشم و بیام سرکار...همون دم دمای ساعت 5 و 40 دقیقه اینا حس میکنم دلم اندازه دنیا برای رضا تنگه...با اینکه روز قبلش یه عالمه وقت پیشش بودم و فقط چند ساعتی که تو خواب بودیم رو ازش دور بودم...به قدری دلم براش تنگ میشه...
-
دختر یا پسر
شنبه 21 شهریور 1394 07:57
خوب ... امروز ظاهرا خوبم و اومدم تا اون پست موعودو بنویسم. خیلی هم خوشحال میشم اگه نظرات و تجربه هاتونو برام بنویسین شاید تاحالا با خوندن نوشته هام متوجه شده باشین که من فقط یه خواهر دارم یعنی خونواده ما کلا 2 تا دختر دارن و دقیقا بر عکس ما شوهرم فقط یه داداش داره یا به عبارتی فقط 2 تا پسرن... واسه همین من همیشه و حتی...
-
دو راهی
شنبه 21 شهریور 1394 07:57
سلام به دوستای خوبم منکه حال عمومیم زیاد خوب نیست...به زور قرص و داروهای گیاهی روزی چند ساعتی سعی میکنم سرپا باشم.دیروز و امروز رو مرخصی بدون حقوق گرفتم موتدم مقداری خواهر بازی کردم و یذره هم استراحت کردم تا انرژی واسه 2روز آخر هفته جمع کنم.حالا فردا احتمالا یه سری صحبتای اساسی قرار باشه سر کار با جناب قائم مقام بکنیم...
-
حواستون بهم باشه
شنبه 21 شهریور 1394 07:56
روزای خوبی نیست.واسه اطرافیانم اتفاقای خوبی نمی افته و متاسفانه هیچ کاری نمیتونم براشون انجام بدم.حتی دلداری...بعضی وقتا نمیشه به بعضیا دلداری داد چون مصیبتشون اونقدر بزرگه یا مشکلشون اونقدر ناراحت کنندس که دلداری دادن تازه غمشونو بیشتر میکنه... اون دختر کوچولو که تو پست قبلی گفتم بتون آسمونی شد و از پیش مامان و بابا...
-
فاصله زمانی
شنبه 21 شهریور 1394 07:56
همش چند روز بود میخواستم بنویسم ولی هربار میگفتم بذارم از خونه بنویسم که براتون عکسای خوشگل هم بذارم ولی آدم وقتی پاش میرسه تو خونه 1000 تا کار یادش میاد داره.تا دوش بگیره . شام بپزه یا یه خریدی بره یا مثلا بره به مامان اینا یه سری بزنه بعدم که تلویزیون بک گراند همه اینا روشنه و کلا آدم اصلا حرفاش یادش میره... این چند...
-
جاست ء لاین
شنبه 21 شهریور 1394 07:55
حالا تهوع و معده درد خر است
-
خدا اینبار تنبلا رو دوست نداشت
شنبه 21 شهریور 1394 07:55
سلام به دخترای خوشگل و آقا پسرای خوش تیپ...تیریپ مادر بودن و مجری بودن بهم میاد!!!؟؟خوبید؟ راستش این چند وقته خیلی شلوغ بود سرم.هم مورنینگ سیکنس داشتم که کلا از مود مینداخت منو همم از هزار جای دنیا مهمون اومده...البته نه که مهمونای ما باشنا ولی خوب مثلا وقتی سیستر بیاد خاله و دایی و عمو و عمه(که البته بنده عمه ندارم...
-
غر خانوم
شنبه 21 شهریور 1394 07:54
غم نوشت بنویسم؟ غر نوشت بنویسم؟؟؟ خیلی دلم میخواد بنویسم ولی الان فقط غم نوشت و غر نوشت دارم...دایی کوچیکترم که 1سال ازم کوچیکتره امشب برمیگرده کانادا و من به شدت غمگینم.حداقل تا 2،3 سال دیگه نمیاد خیلی کم پیشمون بود این تهتغاری دوست داشتنی رضا هم امشب .... دعوای بدی کردیم.من به خاطر نی نی خیلی حساس شدم ظاهرا نی نی رو...
-
عافیت باشه
شنبه 21 شهریور 1394 07:53
از قدیم گفتن قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید... حالا نه که ما گرفتار مصیبت شده باشیمااا، نه...ولی واقعا 24 ساعته حالت تهوع داشتن خیلی وحشتناکه... میخوابم حالت تهوع دارم، میشینم همینطور...سوار ماشین و سرویسو که دیگه نگووووو اینقدر درگیر این حالمم که هنوز اصلا نتونستم بشینم به اصل قضیه فکر کنم که چی شد...که...
-
-----------------
شنبه 21 شهریور 1394 07:53
فقط اومدم بگم حال جسمیم خوبه....امیدوارم کسی نگران نشده باشه ولی از لحاظ روحی خوب نیستم باردارم در صورتی که اصلا آمادگیشو ندارم.اصلا اصلا هیچ حس خوبی ندارم میام به زودی
-
-----------------
شنبه 21 شهریور 1394 07:52
دلم یه گریه اساسی میخواد...هیچ حالم خوش نیست میگن بی خبری خوش خبریه...چند وقتی سر و کلم پیدا نبود ولی ته به خاطر خوش خبری... فردا میام مینویسم درد دل میکنم
-
اومد
شنبه 21 شهریور 1394 07:52
دایی اومد... میدونی اسمش داییه ولی خیلی هم دایی نیست من از نوباوگی تو خونه مامان بزرگ مادریم رشد و نمو کردم.اولش که مامانم اینا به خاطر اینکه بابام دانشجو و بعدشم سرباز بوده( و خوب اونوقتا مد بوده تا عروسی میکردن باااااااید بچه دار میشدن) ما اونجا تو یه سوییت زندگی میکردیم. مامان من بچه اول بود..ازدواج که کزد هنوز 4...
-
خرید درمانی
شنبه 21 شهریور 1394 07:51
خوب امروز اونقدرها هم که فکر میکردم سخت از خواب بیدار نشدم.دیشب خیلی دیر خوابیدم و مطمئن بودم که امروز ناله و فغان میکنم واسه سر کار اومدن از دیروز بگم براتون که وقتی رسیدم خونه هوس کردم کیک بپزم ولی خوب یادم اومد که رضا باید بره دکتر...بعد یادم اومد که دکترش نزدیک پاساژیه که من شلوارامو ازش میخرم...بعد قیافه نوع...
-
دل مشغولی
شنبه 21 شهریور 1394 07:51
خوب چند روز تعطیل بودیم و بدنمون به کار کردن عادت نداره صبح شنبه ای... امیدوارم خوش گذشته باشه ولی واسه من که فقط به خواب و هوله رفتن و دیدن سریال housewived گذشت...البته همینم خوب بود. 9 روز دیگه مامان اینا میان و پارت اول مسافرمونم که دایی و زن دایی و 2 قلوهای خنده دارشون هستن دیروز رسیدن تهران و من بعد 5 سال داییمو...