خوب ظاهرا خیلی وقته که ننوشتم!!!
از بس که سزم شلوغ بوده
عاقا ما بعد عمری یه سال روزه گرفتیم یعنی ملت دور و برم به چشم پیغمبر نگام میکنن!! بابا اگه کسی روزه میگیره واسه خودش میگیره اگه هم نمیگیره واسه خودش نمیگیره...چی کار دارین که تحلیل میکنین مردمو...
من قیافم غلط انداز نیست..خود غلطه...آدم جا نماز آب کشی نیستم کاری هم به کسی ندارم.پریروز جایی افطار دعوت بودیم بعد خوب من ناخونام بلند بود و لاک سرخابی داشتم هم دست هم پا...یکی اومده اونجا میگه تو مگه روزه نیستی؟؟
من: یسYES
اون: یعنی واسه هر نمازت لاکاتو پاک میکنی؟
من: نوNO
اون: واااااه چجور روزه ای هستی تو که نماز نمیخونی؟
من: من اینجوریم!
اون: خوب چه کاریه روزه میگیری!!!
من: چه ربطی داره؟!؟!
اصلا تو از کجا میدونی من از کی لاک دارم ؟ اصلا شاید من واسه مهمونی لاک زدم.اصلا من هروقت بخوام لاک میزنم...اصلا به تو چههههههه
اون: اونوقت لاک که غسل نداره
من: چرا اونوقت؟مگه زمان پیغمبر لاک وجود داشته که تو قران بیان بگن لاک نزنین؟
اون: نگاه عاقل اندر سفیه
من: تازشم غسل مال اون زمان بوده که مردم سال تا ماه حموم نمیکردن.نه که ما الان روزی 2 بار میریم حموم
اون: نگاه مومن اندر کافر
خوب آخه خواهر من نکن...تو که پیرزن هم نیستی حتی که بگم تفکرات قدیمی داری.به قول خودت تحصیل کرده ای. من نمیخوام عقایدمو قبول کنی اما قبل هر اظهار نظری اول از خودت بپرس به من چه!!!
خوب بگذریم دیگه غرهامو زدم
من 5 شنبه طایفه شوهرو واسه افطار دعوت کردم.البته که روزه نمیگیرن هیچ کدام ولی خیلی وقت بود مهمونشون نکرده بودم.5 شنبه هم شیفت رضا جوری بود که میشد مهمونی گرفت.خلاصه که 17 تا مهمون داشتم.قورمه سبزی به سبک خودشون( سرخ شده و سیاه با روغن فراووون) درست کردم.با مرغ سرخ شده با سالاد اندونزی و سالاد فصل.حلیم بادمجونم گرفتیم.دسر هم پودینگ نارگیل و ژله 2 رنگ درست کردم.رنگینک هم درست کردم.
بله همچین کدبانویی هستم من
خلاصه که مهمونا اومدن و رفتن و دستشونم درد نکنه کلی کادو برام آوردن.اخلاق خوبی دارن که هروقت مهمونی میرن دست خالی به هیچ وجه نمیرن و وقتی هم میان تا خونه رو مثل روز اول تحویلت ندن هم نمیرن.دستشون درد نکنه
جمعه هم گفتیم تا شیرینی و میوه مون به راهه دوستامونو که خیلی وقته میخوایم دعوت کنیم و همش به خاطر شیفت رضا نشده بگیم بیان رو دعوت کردیم.
شام هم بادمجون پختم و جوجه هم از بیرون گرفتم.برنج شمالی هم تو پلوپز پختم و آخ جوووون سالاد و ترشی و این حرفا....بعد نگو رضا وقتی زنگ زده بوده دعوتشون کنه بشون گفته امشب سالگرد ازدواجمونه(4سال تموم شد) و شام بریم بیرون همگی اوناهم گفتن نه و چه کاریه تو خرج بیفتین و اینا و میایم خونتون
خلاصه 8 و نیم اینطورا بود که اومدن با یه کیک و کادو و فشفشه واقعا دوست خوب نعمته...تا 1ونیم هم موندن و خیلی خوش گذشت.خیلی دوستای خوبین ولی ما به خاطر کار رضا خیلی دیر به دیر میبینمشون
تا خوابیدیم شد 2و نیم و فرداش 5ونیم بیدار شدم اومدم کار...اخلاقم به خاطر خستگی داغون بوداااا خدا خدا میکردم زودتر 3و نیم شه بیام خونه تازشم شنبه شب قرار بود افطار خونه مامان بزرگم اینا باشیم و منم برنامم بود رسیدم خونه رنگینک درست کنم ببرم واسه مهمونا دیگه جسدم رسید خونه روزه هم بودم.یه ذره زیر کولر موندم تا خنک شم و بساط رنگینکم به پا کردم.درست شد و رفتم دوش گرفتم و رفتم باشگاه که 8 شد و رضا اومد باشگاه دنبالم و رفتیم مهمونی که همون جریانی که اول کار براتون تعریف کردم پیش اومد
اوجا هم مورد لطف فامیل قرار گرفتیم که چرا بچه ندارید و یاللین و سال دیگه بچه بغل بیاین و ...ما هم به همه حرفاشون خندیدیم
دیگه 10 و نیم بلند شدیم از خونه مامانی و رفتیم ببینیم سینماها واسه یکشنبه بازن یا نه که گفتن نه و شب ضربته(خوب باشهههه چرا آپشنال نمیذارن؟ هرکی خواست بره احیا هرکی خواست بره سینما خوب چه اشکالی داره؟؟؟) یه تل هم خریدم و رفتیم خونه و تا خوابیدیم شد 1
خلاصه که هرشب دیر خوابیدم ...له بودما لهههههه
تا اینکه امروز خواب موندم...از سرویس جا موندم و دیر رسیدم سر کار و 22 تومن پول بی زبونم دادم به راننده آژانس.
حالا من هی میخوام مرخصی نگیرم که وقت یمهمونامون اومدن واسه سفر و دور همی مرخصی داشته باشم امااااا بعضی وقتا خواب میمونم.7 ساله کار میکنم و هنوزم عادت نکردم به صبح زود بیدار شدن....
مواظب خودتون باشین تا بازم بیام
از پریروز تا حالا هی دارم به خودم دلداری میدم...که غصه نخور اشکال نداره...تو قطعا اولین نفر نیستی...خیلیا براشون پیش میاد....ولی نمیدونم چرا این دلداریا موقتیه و بعد از 30 ثانیه همش یادم میره و دوباره غمش میاد سراغم
خوب قضیه از این قراره که بنده علی رقم توجهات بی حد و حصر به دندونام مشکلات دندونی زیاد دارم.ظاهر دندونام فوق العادس ولی کافیه عکس رادیولوژیشم به یه آدم بی سواد نشون بدی تا اونم بتون بگه او مای گاااااد
دندونای ردیف و خوش فرمی دارم و شاید این تنهااااا پوان مثبت دندونام باشه چون این ظاهر خوب جنس مزخرفی داره و من تقریبا تو این 2سال اخیر نزدیک سالی 3 تا عصب کشی داشتم.پیارسال یکی از دندونهایی که 10 سال پیش در سن 19 سالگی عصب کشی کرده بودم درد گرفت!!!آخه دندونی که عصب نداره چطور درد میگیره؟!؟!؟خلاصه که بعد از 2 هفته تحمل درد وحشتناکش که تا زیر چشمم درد میگرفت مشخص شد که به جراحی و قطع ریشه نیاز داره و ممکنه این درمان موثر باشه وگرنه باید بکشم دندون رو....خلاصه که تا چند روز کار من گریه بود...تو 28 سالگی باید دندون میکشیدم...
به هر حال من جراحی کردم و خدا رو شکر اوضاع خوب بود البته تو وقت خودش خیلی سخت و پر دردسر و عذاب آور بودااا ولی نتیجه کار مهم بود برام که بتونم دندونم رو نکشم. تا اینکه پریروز که رفتم و بهتون هم گفتم دارم میرم دندون پزشکی به دکتر گفتم این دندون پر ماجرا رو هم یه نگاه بکنه که انگار حالش خوب نیست!!!دکتر هم گفت بععععععله حالش خوب نیست و چاره چیه؟؟!؟! بکشیش و ایمپلنت بذاری البته چند وقت صبر کن شاید بیش از این اذیتت نکرد ولی نهایتا اگه شروع کرد به اذیت کردن بهترین راه کشیدنشه
حالا من از اون روز دارم به خودم دلداری میدم که اشکال نداره...خیلیا اینجوری شدن...تو تا میتونستی به دندونات رسیدگی کردی...اونایی که ارتودنسی هم میکنن بعضی وقتا لازمه دندون بکشن....یا اونا که تو بچگی شیطونی کردن و دندونای جلوشون شکشته...پس اونا چی بگن تو که الان دیگه 30 سالته اونا تو سنای پایین تر مجبور شدن این کارارو بکنن...
نمیدونم بچه ها...مود خوبی ندارم.حس خوبی هم بتون ندادم ولی دندون به نظر من یکی از پارامتر های خیلی مهمه...من نمیگم فکرم درست بوده ولی از 10-12 سال پیش هر وقت آدم جوونی رو میدیدم که جای خالی دندون تو دهنش داره حس میکردم بی شخصیته!!!نمیدونم چرا.میدونم که تفکرم غلط بوده و لطفا که دعوام نکنین ولی خب یه آلرژی خاصی به این قضیه داشتم...حالا خودم داره اون اتفاق برام میافته....
و اینم اینجا مینویسم تا شاید به درد کسی بخوره:
صبح شنبتون بخیر
راستش من آدم تنبلیم....یعنی هر قدرم زور بزنم تیریپ این صبح شنبه بخیر و هفته خوبی رو شروع کرده باشین و جوان ایرانی سلام و اینا حرف بزنم...آخرش یه صدایی تو وجودم زمزمه میکنه میگه(البته ببخشید صداهه بی ادبه یه کم) میگه تو غلط کردی...تو که الان دنبال یه رختخواب گرم و نرمی قیافه شاد و انرژیک نگیر لطفا...ولی خوب از اونجا که ایت تنبل درونم هم بی ادبه و هم تنبل سعی میکنم تا جایی که بشه قایمش کنم و به همه جوری وانمود کنم که من شاد و انرژیک و اینا هستم...
خب بابا جان اومدن و بخشی از سوغاتی ها رو آوردن و ما رو شاد نمودن
براتون مینویسم چیا آورده :)
1- 2عدد شلوار لیوایز یکی راسته تنگ و دیگری چسبان که بهش امتیاز 5 از 5 میدم
2-یک شلوار کتون سورمه ای یه کوچولو دم پا دارای امتیاز 4
3- دستگاه لیزر امتیاز 5
4- دستگاه کاشت جلیش ناخن امتیاز 5
5- کفش پومااااا آبی امتیاز 8 از 5 رو میگیره
6- یه کاپشن پاییزی پولو امتیاز 6 از 5 میگیره
7- یه بسته جوراب 10 تایی رنگی رنگی امتیاز 5 از 5
8-تعدادی تاپ و تی شرت و شلوارک که هرکدوم 3 یا 4 از 5 میگیرن!!!
9- کفش پوما واسه رضا
10-پیرهن واسه رضا
11-شوکولااااااااات
12-کره بادوم زمینی
13-مجسمه آزادی کوچک
14-زیر قاشقی لاس وگاس
15-مقادیری نسکافه استارباکس
ظاهرا فعلا همینا رسیده دستم و مابقیش پیش مامان ایناس....حالا که نوشتمشون انگار خیلی هم نبود سوغاتیام نه؟؟؟ با من موافق نیستین؟؟ دختری که میمونه تو وطنش و با مامانش اینا نمیره امریکا حقش به نظرم خیلی بیشتر از این حرفاس...نه؟
خب تعطیلات هم گذشت و چقدر هم بیخود گذشت...هیچ استفاده خوبی ازش نکردم جز اینکه روزی بین 4 تا 7 قسمت desperate housewives دیدم...نه بیرون رفتم...نه خرید رفتم...و نه حتی خونمونو تمیز کردم.
تو امتحانای رضا که بود خب به خاطر امتحانا هیچ کمکی به من نمیکرد...البته تنمیتونست هم بکنه...خلاصه که از سرکار میومدم و خونه رو تمیز و مرتب میکردم و شام میپختم و گاها خرید هم خودم میرفتم...امتحاناش که تموم شد...همچنان کمک نمیکرد و این شد که منم دیگه تو خونه دست به چیزی نزدم.مرتب میکنما یا مثلا سینکمونو نمیتونم نامرتب و کثیف ببینم ولی جارو و تی و اینکارا رو نکردم ببینم هیچ به روی خودش میاره یا نه...هیچم بدجنس نیستم ولی دوست ندارم هم مرد اینقدر تنبل باشه...خودتون قضاوت کنین
بچه ها امروز نوبت دندون پزشکی دارم ساعت 5...واسه عصب کشی...یه جلسه هم 4 شنبه دارم اونم باز یه عصب کشی دیگه...هر چی من بیشتر مسواک میزنم دندونام بیشتر خراب میشه و هرچی کار میکنم پولشو باید بدم به این دندون پزشک محترم...حالا یه پست شیک واسه دندون پزشکی هم بعدنا میذارم.
مواظب خودتون باشین و دعا کنین که از ترس نمیرم فعلنی
بابا امروز صبح زود ساعت 4 رسیده و من هنوز ندیدمش.مشخص، مبرهن و پر واضحه که من مستقیم میرم خونه مامانم اینا و همه سوغاتیمو ور میدارم میگیرم تو بغلم و میدوم میام خونه:))
من بچه بدیم.دیشب افطاری دعوت بودیم و خب من شام نپختم به قدری هم خسته و داغون بودم که تا رسیدم خونه خوابم برد و نزدیک بود دیر برسیم به افطاری.خلاصه که شام نپختم و غذا هم غذای خونگی فقط فسنجون داشتم تو فریزر که بابام به خاطر سوزش معدش اذیت میشه بخوردش، منم یه دست چلوکباب کوبیده که تو فریزر داشتیما بردم براش گذاشتم تو یخچال که امروز بی ناهار نباشه ولی خععععلی وجدان درد دارم به خاطر اینکارم1- اینکه بابابم اصلا کباب کوبیده دوست نداره2- اینکه اینکار یه جور بی احترامی بود....کاش یکی دلداریم بده...
دیروز به قدری سرکارم سرم شلوغ بود که دیگه آخر وقت کاری میخزیدم سمت سرویس...به زور خودمو از پله های سرویس کشوندم بالا و پرت کردم یه گوشه...تو این ذل گرما اینا هم کولر که ندارن بنابراین ما از باد داغ بیرون مستفیذ میشیم...دیروز از تبصره 1 لیوان آب استفاده کردم ...کسی نیست اینجا منو بزنه بس که تو زندگی به خودم آوانس میدم؟؟؟روزه میگیرم آب هم میخورم!!!!بابام بعد 1ماه با 1 چمدون سوغاتی میاد و من کباب فریزری براش میذارم....من خیلی ناجورم انگار انگار زیادی خودم رو دوست دارم
40 دقیقه دیگه تعطیل میشیم و من میرم که یه آخر هفته خوب کنار سریالهای دوست داشتنی GAMES OF THRONES و DESPERATE HOUSEWIVES داشته باشم....
به شما هم خوش بگذره
دیروز تا رسیدم خونه یه ذره ولو شدم و رو تخت و با یکی از هم دانشگاهی هام چتیدم و هر چی سعی کردم احساس خستگی کنم نکردم و خلاصه که وقت باشگاه شد...هر چی هم التماس به تنبل درونم کردم که بیا و منو وسوسه کن و از شر باشگاه رفتن نجات بده نیومد که نیومد. خلاصه لباسا رو برداشتم و جهت روحیه دهی به خودم یه آرایش تند و تیزم کردم و مانتو شلوار مشکی و شال قرمززززمم پوشیدم و رفتم باشگاه.یه بطری آب هم بردم که اگه تشنه شدم طبق فتوای خودم فقط در حد رقیق شدن خون و پیشگیری از سکته آب بخورم...
خلاصه که یه ورزش بی حال و جون هم کردم و آب هم نخوردم و خوشحال و مسرت بخش برگشتم خونه و سر راهم یذره زولوبیا و بامیه خریدم....جالب که نه تشنه بودم نه گرسنه.
رضا هم شب نمیومد خونه، مونده بود خوابگاه که واسه امتحان امروزشون با بچه ها درس بخونن. منم که کلا بی عار شدم تو این مسائل...
رفتم خونه شیر داغ کردم واسه خودم و یه چایی هم گذاشتم و تا اذان شد خودمو بستم به چای و شیر...البته سهمیه زولوبیا بامیه ای هم که میخواستم بخورمو گذاشتم تو پیش دست و گفتم سحر تا آخر امشب حق داری همینقدر بخوری...خلاصه اونقدر شیر و چای و نوشیدنی خوردم که دیدم اصلا دلم شام نمیخواد...یذره فیلم دیدم و کتاب خوندم و با مامان اینا حرف زدم و سفارشامو دادم که بابا که انشالله 3 شنبه راه بیافته و 4 شنبه برسه نصفی از سوغاتیارو برام بیاره که من جزء منتظرانم!!!
نمیدونم چه حس مسخره ایه...باورتون میشه من ترجیح میدم مثلا سوغاتی بگیرم تا اینکه برم مثلا چین!!یا الان که مامانم اینا امریکان اونقدری که سوغاتیاشون خوشحالم میکنه اونجا بودن خوشحالم نمیکنه
البته شایدم چون دستم به گوشت نمیرسه اینو میگم...نمیدونم
راستی دیروز رفتم به کارمند اداریمون گفتم یه نامه اشتغال به کار میخوام واسه سفارت بلژیک...که اگه خدا بخواد تابستون یه سر برم پیش آذین و یه اروپا گردی بکنیم(البتتتتته اگه ویزا بدن) بعد به قدری مطمئن بودم که راحت نامه رو میگیرم که تصمیم داشتم حتی الکی واسه رضا هم بگیرم نامه چون دردسر محل کار من کمتر از اداره اوناس.شرکتشون خیلی بزرگه و قوانینشون به مراتب سفت و سخت تر از ماست ...خلاصه که کارمند اداری نامه رو زد و برده بود بده به اداری که جناب مدیرعامل گفته این چیه!!! اصلا همچین نامه ای نمیشه بدین و ایشون مرخصی چقدر داره که میخواد بره بلژیک....منم غمگین شدم.حالا مدیرمو واسطه کردم بره حرف بزنه. گفتم بابا کی مرخصی خواست.من نامه اشتغال به کار میخوام که ترجمه کنم و فقط بگم من کارمند و بر میگردم و این حرفا...خلاصه که ضد حال بدی خوردم
بازم میام و براتون تند تند حرف میزنم فعلا اینو پست کم تا بعدش حرفای جالبتری یادم بیاد