روز بزرگ

فرداست اون روز بزرگ!!!

ولی من براش هیچ کاری نکردم...نه آرایشگاه رفتم که سر و صورتی صفا بدم...نه ناخن کاشتم...نه حتی اون کار مهیجی که تصمیم داشتم به مناسبت تولدم برای خودم انجام بدمو انجام دادم...ولی با همه این اوصاف حس بدی ندارم...

تولد امسالم مثل همیشه نیست.نمیدونم چرا منتظرش نیستم. یه حس لَخت بودن خاصی دارم...سَبُک...رها...بی قید...

دوست داشتم تولد 30 سالگیم برام ویژه تر از اینی بود که اینقدر بش احساس بی تفاوتی داشته باشم.حتی پریشب به رضا گفتم کیک نخریم واسه تولد!!! بعد یذره فکر کردم دیدم به هرحال از این 30 سالگی یعنی نمیخوام یه عکس حسابی داشته باشم!!!؟؟

·         یه دوستی دارم که صرف نظر از تفاوتهای زیاد رفتاری...اعتقادی و سلیقه ای سالهاست با هم دوستیم.شاید نزدیک به 10 سال بشه یا چیزی در همین حدودا. دختر ظریف و صورتی و حساسیه... یک سال و نیم از من بزرگتره ولی همیشه من مامانش بودم...حواسم باشه ناراخت نشه...موقع بیرون رفتنا مثل مامانا لیلی به لالاش بذارم که راهش دور نباشه...چه جوری بر میگرده خونه...برسونمش و اینطور چیزا...یه داداش داشت که از خودش 3 سالی کوچیکتر بود و الان نزدیک به 6 ساله فوت کرده این داداشش در اثر یه سانحه رانندگی...

بعد از اون اتفاق زندگی اینا یه جورایی از هم پاشید...مامانش یه ور...باباش یه ور و هیچ کسم حواسش به این دختر نبود که تو این فشار و تنهایی و هرج و مرج چی میکشه...سعی کردم تو اون مدت کنارش باشم.درکش کنم. اگه رفتاری داشت که ناراحتم میکرد ازش بگذرم و شرایطشو درک کنم و خیلی هم بش حق میدادم...گاهی تند خو بود...گاهی افسرده بود...سعی میکردم با مهمون کردنش خونمون یا بردنش بیرون یا رستوران و کافی شاپ رفتن...پیاده روی رفتن ...همه کارهایی که بلد بودم هرچند کم و جزئی سرگرمش کنم.

خلاصه که اینطوریا...ولی چند وقته شاید نزدیک به یه ساله که حس میکنم اینا شده براش عادت...به چشم وظایف من بش نگاه میکنه.اگه بریم بیرون و دیر بشه منو میکشونه تا دم خونشون.یا اینکه هربار شام مهمون من باشیم یه مساله عادی شده که حتی یه تعارفم نمیزنه و مدام میگه کی دعوتم میکنی فلان جا...یا خیلی چیزای دیگه...

نمیخوام یه طرفه به قاضی برم و بی انصاف باشم.پریسا دوست خوبیه. بی شیله پیلس....سادس...با من بدجنسی نداره...لطیفه ولی...پریروز کاری کرد که از اون روز تاحالا دارم فکر میکنم شاید بد نباشه این رابطه رو قیچی کنم...

اینکه یکی درد دلهاتو چماق کنه تو سرت و بعدشم که ساکت میشی که جوابشو ندی که یه وقت به تیریپ قباش بر نخوره و اون ادامه بده و تهش با تمسخر بت کنایه بزنه...و چون تو سرویسی نخوای جلوی همکارات جوابشو بدی که بحث بالا نگیره..بعد طرف با حالت قهر گوشی رو روت قطع کنه...خیلی به آدم زور میگه...به اندازه ای که به نبودنش کاملا جدی میشینی و فکر میکنی

 

نظرات 6 + ارسال نظر
nht چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 09:21 http://ruzhayearghavani.blogsky.com/

سلام سحر جوون، تولدت مبااارک عزیزم. اتفاقن این جایی که من این دفعه رفتم برای ترمیم ناخنم خیلی خووب بود و از همه جاهایی که تا حالا رفته بودم بهتر بودش
حست راجع به دوستت رو خیلی از اعماق وجودم درک میکنم، چون برای خودمم دقیقن پیش اومده. به نظرم رک و راست باهاش صحبت کن و همه چی رو واضح براش توضیح بده، یا می پذیره که اشتباه کرده و رفتارشو درست میکنه یا اینکه تو راحت تر میتونی به رابطه ات باهاش سر و سامون بدی

سلام عزیزم.ممنون از تبریکت و ببخش که دیر تایید کردم.خیلی این چند وقته در گیرم...برنامه های پیچیده شده...
برام دعاهای خوبتو بفرست
ممنون

زیتون سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 16:56 http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com/

هنوز مشکلی پیش نیومده

انشالله که دیگه هم نیاد.ببخشید به هرحال حواس پرتی کردم

آدم دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 12:38 http://autumn-girl.blogsky.com

دارم سعیمو میکنم.....

زیتون یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 19:25 http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com/

تولدت مبارک سحرجان. با کللللللی آرزوهای خوب برات
پیشنهاد من اینه که حتتتتتتما آرایشگاهو برو. البته اگه مث من ازش لذت میبری.
من عاشق ناخنهای مرتب لاک زده هستم. ولی فقط واسه پا میتونم لاکهای رنگی رنگی بزنم. دستامو همیشه یه فرنچ ساده میکنم بخاطر حراست دادگستری مگر اینکه حداقل یک هفته نخوام پامو بذارم اونطرفا ، اونوقت دستامو خوشگلاسیون میکنم

درباره دوستت یه اتفاق کاملا طبیعی افتاده. زیادی لطف کردی و حالا ایشون برای خودش حق مسلم متصور شده.
با جرات باش و تصمیم درست بگیر. کاری که باهات کرده از نظر من بینهایت زشت بوده. ناسپاسی هم حدی داره.

قرار بود این تایید شده باشه..حواسم نبوده گویا جابه جا زدم.امیدوارم مشکلی یش نیومده باشه

زیتون یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 19:15 http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com/

سلام. بلاخره اومدم

:) ممنون و خیلی خیلی خوش آومدی

آدم یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 14:36 http://autumn-girl.blogsky.com

اول اینکه تولدت مبارک...مال منم نزدیکه و تولد بیست سالگیم البته ولی خیلی حس خاصی ندارم یا راستش آدم زیادی ندارم برای جشن گرفتن این رویداد فیزیولوژیک...

در مورد دوستی که نوشتی هم راستش من در حد سن خودم هم چنین تجربه ای داشتم و انقدر با خودم کلنجار رفتم که به بدترین شکل ممکن خودم رو تنها کردم و بهم فهمونده شد عمر بعضی رابطه ها تمومه....اگه نکشی بیرون باید تاوانشو هم بدی....

البته امیدوارم مال تو مثه مال من نباشه و خفیف تر باشه ولی اگه تو هم به این نتیجه رسیدی که عمر رابطه تمومه این تنها شدنو باید جشن گرفت....

ممنون عزیزم از تبریکت..قدر این سنی که هستی رو بدون.چون واقعا الان وقتیه که هرکاری که بخوای بکنی فرصت...انرژی و انگیزشو داری و قطعا موفق میشی.
در رابطه با اون دوست هم دارم فکر میکنم هنوز.گرچه تبریک دیشبشو جواب دادم ولی احساس میکنم اگه نخواد تغییر کنه منم دیگه انگیزه ای برای ادامه رابطه ندارم :(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.