دروغگویی

یه زمانایی وقتی که شرکت قبلی کار میکردم یه همکار داشتم که خیلی دروغگو بود.

یه خانومی که 3سال از من کوچیکتر بود.ازدواج کرده بود و خب...حالا میگم جریانشو

این خانوم "ر" روزی که اومد واسه مصاحبه چون باباش از نفرات تدارکات یکی از مشتریای ما بود فقط یه مصاحبه صوری شد و هرچی من به مدیرعامل گفتم اجازه بدین یه ماه آزمایشی بیاد و بعد اوکی کنیدش گفت نههه و این باباش مشتری ماست و خوبه اینجا باشه.

من اون وقتا دو دلیم فقط به خاطر جثه ظریف این خانوم بود.آزمایشگاه ما دستگاههای خیلی سنگین و یغوری داشت و ایشون فوق العاده کوچولو بود.قد 155 وزن 39!!!!من ترسیدم پس کار بر نیاد و منم کمکی نیاز داشتم به هرحال که ایشون موندنی شد و خدارو شکر از اون لحاظ هم که من نگران بودم مشکلی نداشتم باهاش و زبر و زرنگ بود.

روزی که اومد مصاحبه دیدم یه خانوم کوچولوی چادری.سبزه.تقریبا خوشگل با چشمای خیلی درشت و رژ نارنجی جیغ!!!!

خوشحال شدم که حداقل اگه چادری هست ولی اهل حال هم هست چون من مرتب بودن و آراستگی سرکار برام مهمه و دوست ندارم با آدمهای شلخته و هپل کار کنم.

به هرحال که ایشون اومد و خیلی هم خونگرم بود و زودم قاطی شد تا اونجا که اون هنوز اسم شوهرمو نمیدونست ولی من خاله شوهرش و بچههاشو اینکه چه کارهایی کردن و پسر عموی شوهرش طلاق گرفته و دختر خالش چی کارا کرده رو خبر داشتم.

دید من از آدمها اول کار یه لوح سفیده و همه خوبن و همه راست میگن مگر اینکه خلافش ثابت شه...و در مورد ایشون هم 3ماهی طول کشید تا یقین پیدا کردم که دروغ میگه و زیاد هم میگه

نمونه هاش اینکه:به من گفته بود ارشد قبول شده بوده و موضوع پروژش بی بو کردن نفت بوده و نتونسته و خلاصه که ارشد دانشگاه سراسری صنعتی اصفهانو ول کرده....بعد چندماه گفت یکی از دوستام داره ارشد میخونه و پروژش بی بو کردن نفته!!!!یعنی کل دانشگاههای اصفهان زوم کردن این نفت مادر مرده رو بی بو کنن حالا همچین بوش یبدم نیستا

2-گفته بود ماه عسل رفتن آنتالیا ولی چند وقت بعد که شرکت ازش پاسپورت خواست اصلا نمیدونست پاسپورت چیست و از کجا تهیه میشه!!!!

3-قرار بود پدر محترمش واسه عید این و شوهرش رو بفرسته تور آمریکا!!!!ولی چند وقت بعد واسه رهن خونه باباش از همکاراش پول قرض میکرد!!!!

4- یکماه عزا گرفته بود که جاریش بارداره و بچش پسره و از لج من اسمشو میخواد بذاره امیرعلی!!!!ایشون حتی اقدام به بارداری هم نکرده بود.بش گفتم از کجا معلوم بچه تو پسر میشدو این فکرارو نکن..میفرمودن استغفرا..و بچه من قطعا پسره.چند سال بعد که باردار شد باش صحبت میکردم و پرسیدم جنسیتش؟؟؟فرمودن همون که از اول میخواستم....دختر:))

5- کلا هر اتفاق و مصیبتی که تو اطرافیانش رخ داده بود ایشون یا بش الهام شده بود یا قبل خوابشو دیده بود و طبق گفته های خودش یه چند ماهی هم با جناب آیت ا... بهجت نصب شاگردی استادی داشته!!!( از این رو بش الهام میشدهمن چون سن آیت ا... و زمان فوتشو نمیدونستم نمیتونستم تطبیق بدم حرفاشو ...)

6-حافظ قران بوده در سن 18 سالگی ولی الان یادش رفته همش !!!

اوضاع از اینها خیلی بغرنج تر هم بود ولی چون مسائل کاریه و خارج از حوصله جمعه و باید ریز به ریز تعریف شن فاکتور میگیریم

فقط در این حد بدونین که به خاطر توهم و ادعای این خانوم که پدرشون  با مدیرعاملهای شرکتهای رقیب دوستن و نشستو برخاست دارن!!!( که بعدها مشخص شد به جز مکاتبات اداری چیزی نبوده) و فرموده بودن به چند نفر که بیاین بااونا همکاری کنیم! و فرمولاسیون رو بفروشیم!! این حرفها به گوش هیات مدیره رسیده بود و قرار بود تعهد 60 میلیونی ازمون بگیرن که در صورت عدم همکاری با شرکت امکان همکاری با شرکتهای دیگه در این زمینه رو نداشته باشیم....

نیست که کار مثل پی پی گوسفند ریخته!!! میتونستیم بین انتخابهای فراوانمون شغلهای غیر مرتبط با این سابقمون انتخاب کنیم...خلاصه که....

روزی که ایشون از شرکت رفت یا به عبارتی رفتونده شد عهد کردم که باهاش هیچگونه رابطه ای نداشته باشم!!!

یه بار زنگ زد رو تلفن شرکت که ببینه اوضاع کار چطوره.منم ازش پرسیدم تو کجا مشغولی؟ گفت الان سر کارم تو فلان شرکت و اتاقم با یه خانومی مشترکه و از سرکار بت زنگ زدم!!!تلفن شرکتمونم چون داخلی وصل میکنه شماره نمینداخت ولی از اونجا که زمینه داشتم و ایشونو تا حدی میشناختم با موبایل همکارم زنگ زدم خونشون و دیدم میگه کااااال ویتینگ لطفا منتظر بمانید...ایشونم گفتن عزیزم دارن پیجم میکنن و من برم!!!

تا اون موقع 0.1% احتمال میدادم شاید همه اینها سوئ تفاهمه ولی دیگه اونجا شکم مبدل به یقین شد.

ما تمام این مدت خویشتنداری کردیم و به روی ایشون نیاوردیم میفهمیم دروغ میگه

تااااا پریشب

اس ام اس داده که بچه دار نشدی؟!؟؟!

چون میخواستم ارتباطم باش کم باشه و از روراستیم با این آدم نتایج بدی دیده بودم گفتم نه

خلاصه 40 ساعت نصیحت که فقط تو موندی و یالا و دیر شد و...

گفتش میری سرکار گفتم آره و واسه همین نخواستم بچه دار شم!!!نمیشه با بچه کار کرد!!! :))

پرسیدم تو میری سر کار گفت آره!!!

گفتم کجا...اسم یه کارگاه خصوصی رو آورد که زمانی که با هم همکار بودیم چند بار باشون تلفنی صحبت کرده بود واسه کارا

گفتم مگه از اصفهان رفتی؟!؟!؟ گفت نه کارخونه یه شعبه زده اصفهان!!!! مااااای گاد

دیدم دیگه نه میتونم نه میخوام خودمو بزنم به اون راه.

خبری که خودش داده بود بم این بود که تو بارداریش و بعدش به قدری حالش بد بوده که حتی تو خونه هم نمیتونسته بمونه.و همش خونه مامانش بوده...اما میدونین؟!؟!؟ دروغگو فراموشکاره

گفتم تو تو بارداریت سرکار رفتی؟(میشد تقریبا 2سال پیش) گفت آرههههه من تا ماه 7 رفتم بعدشم 9 ماه مرخصی گرفتم.الان باز میرم

گفتم مرخصی زایمان که 6 ماهه

گفت.نه 9 ماه شد

گفتم  6 ماه بود قرار بود بشه 9 ماه که واسه بخش خصوصی تصویب نشد و همون 6 ماهه(واسه وضعیت خودم زنگ زده بودم اداره کار تا ببینم کی شروع کنم مرخصی رو)

گفت ولی من 9 ماه رفتم

گفتم لابد تو بخش دولتی کار میکنی!!!!از کی تاحالا فلان کارگاه شده دولتی!!!

(بش برخورد و دیگه جواب نداد:))   )

درسته که فقط یه اشاره کوچیک به دروغگو بودنش کردم ولی امیدوارم همین باعث شده باشه که از دوستی با من صرف نظر کنه چون من طاقت همه چیزو دارم الا اینکه یکی تو چشام زل بزنه و منو احمق فرض کنه

** دوستای عزیزی که به همچین مواردی بر میخورین لازم نیست به اندازه من صبر کنین تا کارد به استخونتون برسه. بعد از مشاهده 3یا 4 مورد دروغگویی چیدن نوک آدم دروغگو مستحب و بلکه هم واجب میباشد.

 و من ا... توفیق


بعد از 5 سال

بعضی روزا میشه وقتی صبح بیدار میشم...هنوز چشمام درست حسابی باز نشده و دارم یه چشمی آرایش میکنم که آماده بشم و بیام سرکار...همون دم دمای ساعت 5 و 40 دقیقه اینا حس میکنم دلم اندازه دنیا برای رضا تنگه...با اینکه روز قبلش یه عالمه وقت پیشش بودم و فقط چند ساعتی که تو خواب بودیم رو ازش دور بودم...به قدری دلم براش تنگ میشه که حتی بعضی وقتا حاضر میشم قید اون روز سرکار اومدنو بزنم...

بیش از 5 ساله که از عقدمون میگذره و بارها و بارها این اتفاق افتاده و هنوزم میافته...ولی جدیدا...بعد از اینکه فهمیدم یکی به جز منم هست که رضا دوسش داره و اونم شاید بیش از هر کس دیگه به رضا احتیاج داره این حس بیشتر شده....

من آدم خیلی معتقدی نیستم علی الخصوص به فرعیات...ولی جدیدا نگران میشم...حس میکنم بد نیست صدقه بندازم یا آیت الکرسی بخونم برای در امان بودن از اتفاقات...

این 3 روز یعنی از 4 شنبه تا الان رو به حد فجیعی استراحت و تفریح کردم...البته اصلا فکر نکنین که حالم خوب بودااا.ولی دیگه از حال بد بودن خسته شدم و گفتم جهنم و ضرر فوقش میمیرم دیگه!!!

بعدش فکر کنین...ما دیروز خونه دوستمون ناهار دعوت بودیم ، صبح پا شدیم یه صبحانه نه چندان سنگین خوردیم و رفتیم واسه خرید.

کلا نه ما نه اونا هیچ وقت دست خالی نمیریم خونه همدیگه.همیشه یه شیرینی شکلاتی کیکی...حتی یه بار دوغ و گوش فیل یا بستنی سنتی بردیم واسه همدیگه.

اینبار گفتم رضا ببین اونا چون ما مهمونشونیم  خب شیرینی حتما واسه پذیرایی خریدن و چه کاریه شیرینی بخریم اصلا که شیرینی چقدر هم چیز بدیه...

شکلات هم که خب بسته بندیاشون خوشگلن ولییییی حکمش با شیرینی چندان فرقی نداره 

پسسسسس ما هم این خوشگلو براشون خریدیم

البته عکس نتی هست و مال ما خیلی قشنگتر از این بود چون قرمزاش به ارغوانی میزد.ولی تو اون لحظه به علت حال بدی نشد ازش عکس بگیرم.

خلاصه که رفتیم و ناهار جانو میل کردیم و شاید باورتئن نشه ولی تا 11 شب خونشون موندیم که اصلا تو چهار چوب اخلاقیات و منش زندگی من همچین چیزی تعریف نشدس!!!ما حتی خونه مامان باباهای خودمونم اینقدر نمیمونیم.نمیدونم چرا اینبار اینطوری شد.البته خودشون خیلی اصرار کردن و همون ظهر قبل از ناهار خوردن گفتن شب بریم شام آقای برگر و رضا هم گفت ببینیم سحر حالش اگه خوب بود اوکی میریم ولی خوب اونا برنامه رو دیگه چیده بودن و ما هرچی هم اصرار کردیم حمل بر تعارف کردند...

خلاصه که ما تا 11 اونجا بودیم

بعدم تا رسیدیم خونه خندوانه دیدیم و دیگه بود که من به ملکوت عظمی پیوستم و الانم پشت میزم در خدمتتونم و همچنان اون دلتنگی که اول کار گفتم به قوت خودش باقیست 

دختر یا پسر

خوب ...

امروز ظاهرا خوبم و اومدم تا اون پست موعودو بنویسم. خیلی هم خوشحال میشم اگه نظرات و تجربه هاتونو برام بنویسین

شاید تاحالا با خوندن نوشته هام متوجه شده باشین که من فقط یه خواهر دارم یعنی خونواده ما کلا 2 تا دختر دارن و دقیقا بر عکس ما شوهرم فقط یه داداش داره یا به عبارتی فقط 2 تا پسرن...

واسه همین من همیشه و حتی هنوز آرزوی داشتن یه داداش بزرگتر از خودمو داشته و دارم.نمیدونم چه حسی میتونه باشه ...شاید اونقدرا هم که من فکر میکنم تو واقعیت لذت بخش نیست ولی واقعا دوست داشتم یه داداش بزرگتر از خودم داشتم...

صرف نظر از این عقده روحی...حس میکنم دخترا تو جامعه امروزی ما جایگاهی که حقشونه رو ندارن...

شاید موافق نباشین البته من به توانایی دخترا شک ندارم و اصلا منظورم اون نیست  منظورم اینه که برای داشتن شرایط برابر دخترا باید 2 برابر پسرا زحمت بکشن تلاش کنن و موفق باشن تا در حد یک پسر دیده بشن.مثلا سر کار.اینو دیگه همه میدونن که موقع استخدام 1000 تا مرد میخوان و مثلا 5 تا خانوم...طرف رفته درس خونده دانشگاه خوب قبول شده درسشم تو دانشگاه خوب بوده ولی موقع کار ادارات زن استخدام نمیکنن...حقوق دریافتی زنا خییییلی کم ممکنه پیش بیاد که با یه آقای هم ردشون برابر باشه...موقع ازدواج که میشه خونوادشون جهاز میدن...جدیدا هم که مد شده خرج عروسی هم تا بشه نصف نصفه...خونواده پسر خوب بیشتر نقش مهمونو ایفا میکنن بعضا ممکنه یه خونه ای بدن به پسرشون ولی جزء ملزومات حساب نمیشه و درصد کمی از دخترا این شانسو دارن که خونواده شوهرشون مسکنشونو تامین کنند. بعد موقع خدای نکرده طلاق که بشه دختر هیچ حقی نداره و اگر هم حق طلاق داشته باشه باید از کلیه حقوق دیگش بگذره....طرف شوهرش معتاده دادگاه قبول نمیکنه...طرف شوهرش سرد مزاجه...حق جدا شدن نداره...شوهرش میزندش تا وقتی لت و پار نشه و دنده هاش نشکنه و پزشک قانونی تایید نکنه حق طلاق نداره....

بعد نوبت بچه دار شدن میرسه...9 ماه و بعضا بیشتر از 9 ماه سختی بارداری و زایمان رو میکشه ...خیلیا مجبور میشن کارشونو ترک کنن...آینده و مسیر زندگیش تغییر میکنه ...خونواده دختر سیسمونی میدن....بعد کفالت بچه در صورت فوت با خونواده پدره

در صورت طلاق بچه رو به باباش میدن....و خوب از این قسم داستانها کم نیست. این فقط یه خلاصه ای از جایگاه زن تو جامعه ماست

به دلیل همه این مشکلاتی که وجود داره (و امیدوارم نه من نه شما باش روبه رو نشیم و شوهر بد و مدیر کاری بی اخلاق و نا حقی  ...نصیبمون نشه ) دوست داشتم اگه قراره یه روزی بچه دار بشم بچم پسر باشه...تا نخواد برای حقوق ابتدایی زندگی بجنگه و همیشه هم از اطرافیانم میشنیدم که تو بت میاد بچت پسر باشه و تو اصلا بت نمیاد مامان دختر باشی...اینا رو هم که میشنیدم کلی خوشحال میشدم که آره من بچم در آینده پسر خواهد شد...

تا اینکه باردار شدم.از روزی که فهمیدم باردارم حس شدیدی بم میگفت این نخود دختره...همشم سعی میکردم با خودم بجنگم که نه...دختر نیست و انشالله سالمه و پسره...ولی باز اون حس درونی میگفت دختره

حتی چند وقت پیش گفتم حول و حوش تو ذهنم باشه که چه اسمایی واسه بچه دوس دارم و دیوان حافظ باز کردم تا اسمای قشنگشو لیست کنم از اون طرف هم شاهنامه باز کردم که از اونجا هم اسم در بیارم ولی فقططط چشمم دنبال اسم دختر میگشت...

تا اینکه یه روز نشستم و فکر کردم که...چقدر خوب میشه اگه بچم دختر باشه...کاش بچم دختر باشه...تا وقتی کوچیکه موهاشو خرگوشی ببندم...بزرگتر که شد ببرمش کلاس پیانو و فرانسه...بزرگتر که شد خوشنویسی یاد بگیره و با هم بریم پیاده روی...بزرگتر که شد ذوق کنم دانشگاه قبول شده و احتمالا تو دانشگاهم عاشق میشه...و دلم بلرزه که نکنه دختر دسته گلم گیر یه آدم الکی بیافته...بش نزدیک باشم. حرفاشو گوش کنم و جوری که هیچ وقت مامانم بلد نبود باش دوست باشم...ولی نذارمم پررو شه...وقتی ازم دور شد روزی 2 بار باش تلفنی حرف بزنم...براش کادوهای کوچولو یرنگی رنگی بگیرم...

میبینی وقتی دختر داری کارهایی میشه کرد که وقتی پسر داری نمیتونی بکنی...شاید پسر تو جامعه ما خوشبختتر و موفق تره ولی...انگار داشتن دختر لذت بخش تره...

**  هنوز جنسیت نی نی معلوم نشده...فکر کنم تا یه ماه دیگه مشخص بشه...دعا کنین هرچی خیره همون باشه

دو راهی

سلام به دوستای خوبم

منکه حال عمومیم زیاد خوب نیست...به زور قرص و داروهای گیاهی روزی چند ساعتی سعی میکنم سرپا باشم.دیروز و امروز رو مرخصی بدون حقوق گرفتم موتدم مقداری خواهر بازی کردم و یذره هم استراحت کردم تا انرژی واسه 2روز آخر هفته جمع کنم.حالا فردا احتمالا یه سری صحبتای اساسی قرار باشه سر کار با جناب قائم مقام بکنیم راجع به آینده شغلیم ...اونا نگرانن که من بعدش نیام و خوب منم از طرف اونا تضمینی ندارم که بعدش 100 درصد برگردم.حالا فردا قراره قول و قرارامونو بذاریم به امید خدا...گرچه حقییتشو بخواین....من از بیکار موندن و تو خونه بودن میترسم...از اینکه دستم تو جیب خودم نباشه...از اینکه....ولی حس میکنم تا وقتیکه کارمو ول نکنم..تا وقتی که رضا حس نکنه اونه که باید به فکر مسائل مالی این زندگی باشه هیچ وقت به خودش نمیاد...

4ساله میگه میخوام یه کاری در کنار کارم شروع کنم.منم مدام بش پیشنهاد میدم.از تجربه اطرافیانم میگم شاید بش ایده بده ولی هنوز قدم از قدم بر نداشته...فوق هم رفت خوند.این بهانشم تموم شد...9 تومن خرج فوق خوندن ایشون..من اصلا درک نمیکنم...ناراحتم خوب.چرا به فکر نیست!؟چرا نمیفهمه باید یه تکونی بده به خودش!چیکار باید بکنم من؟خواسته هامو همیشه مطابق با وضعیت و موقعیتش مطرح کردم یا ازش گذ شتم که بش فشار نیاد..خوب شاید این کار اشتباهی بوده..نمیدونم.واقعا دیگه نمیدونم باید چی کار کنم.

خوب به لطف خدا اون مساله ای که گفتم مربوط به خواهرمه حل شد....از تموم کسایی که دعا کردن ممنونم...

امشب اومده بودم راجع به دختر و پسر بودن بچه حرف بزنم ولی نگاهم که به صفحه کلیده حالمو یذره بد میکنه الانم 12 و نیمه فردا صبح باید برم سر کار...شاید فردا یه پست در این باره بذارم

مواظب خودتون باشید و دعا کنین تا این حال من خوب بشه...دیگه از بی حالی  حال بدی خسته شدم...

تا فردا

شب همتون خوش

حواستون بهم باشه

روزای خوبی نیست.واسه اطرافیانم اتفاقای خوبی نمی افته و متاسفانه هیچ کاری نمیتونم براشون انجام بدم.حتی دلداری...بعضی وقتا نمیشه به بعضیا دلداری داد چون مصیبتشون اونقدر بزرگه یا مشکلشون اونقدر ناراحت کنندس که دلداری دادن تازه غمشونو بیشتر میکنه...

اون دختر کوچولو که تو پست قبلی گفتم بتون آسمونی شد و از پیش مامان و بابا و خواهر کوچولوش رفت...خودتون ببینین خونوادش تو غربت چه غم بزرگیو به تنهایی به دوش میکشن...

مساله جدیدی که پیش اومده مربوط به خواهرمه.واسه دانشگاهش مساله ای پیش اومده که خیلی همه رو به هم ریخته...البته خدا رو شکر چیز قابل رفعی نیست و باز هم خدارو شکر به سلامتی و ایناش مربوط نمیشه و هرچیزی که مشکل سلامتی نباشه راه حل داره ولی واسه یه دانشجوی دانشگاه شریف خیلی سخته که دانشگاهش با مشکل روبه رو شه....حواستون بمون باشه....برامون دعا کنین که این روزا بگذره...ببخشین اگه پست بدی نوشتم و ناراحتتون کردم...بعضی وقتا آدم واسه اینکه خونوادشو ناراحت نکنه باید جلو اونا سرحال و خوشحال نشون بده خودشو...اینجا تنها جاییه که آدم میتونه خود واقعیش باشه

دعا کنین...واسه ما و واسه همه کسایی که امیدشون بهتونه