این هفته

سلام به خانومای گل و آقایون مهربون.خوبین؟

من واقعا روزای خوبی نداشتم این چند روز.آزمایشگاه 2هفته ای بود که در دست تعمیر بود....کند....کند...کند...من نمیدونم چرا تو این کارخونه لعنتی همه با سرعت مورچه حرکت میکنن.آخه یه سقف تعمیر کردن 2هفته طول میکشه؟؟؟اونم نا حالاش...چون کار همچنان ادامه داره و تموم نشده.آزمایشگاه ریخته به هم.پر از سیم و گچ و داکت و....اون وسطم یه علمه کار بود.برق و آب و گاز هم قطع بود...دیگه خودتون تا آخرشو بخونین دیگه...

2،3 روزم بود زیر دلم یه مقدار درد میکرد.بیخیالش بودم تا اینکه پریشب تو خواب از دردش بیدار شدم و راستشو بخواین نگران شدم.2شنبه رو نرفتم کارخونه و رفتم دکتر بم تا آخر هفته استعلاجی داد و یه مقدارم دارو و قرص و اینا داد باشد که بهبود یابم...

همون 2شنبه هم دوستان کف پوش کار اومدن اتاقارو کفپوش کردن و یه خونه تکونی اساسی و اسباب کشی حسابی هم واسه جمعوکردن و چیدن اتاقا داشتیم که البته رضا بینوا همه کارهارو خودش دست تنها انجام داد....نمیتونم تصور کنم چطور این کارو کرد.خوشخواب و تخت و دراور و....حتی وقتی که من تو صف 3ساعته مطب دکتر بودم اومده بود خونه و رو تختی رو عوض کرده واقعا دست این مردو باید بوسید.عکس اتاقو میذارم ولی عکس اتاق ببری باشه واسه وقتی که اتاق کاملا چیده شد.

------------------------------------------------------------------------------

متن بالارو خیلی روز پیش نوشتم.شبشم نشستم عکس آپلود کنم بذارم که با گوشی خیلی سخت و کند بود.کسی راه ساده ای اگه بلده بذاره لطفا...من خیلی عکسا دارم که میخوام بذارم هی نمیشه.

ببری ما هنوز اسم نداره.یه لیست از اسمهایی که حدودی تو ذهنمونه رو میذارم.شما هم نظراتتونو بگین

پندار، دامون، شروین، بنیامین، سام، صدرا، کیهان، آیین، بابک، رایان، هیراد، آراد، سامیار، فراز، رادین، آرمین، هامون،رادوین، فرتاش، هیمن، ماهان، مهبد،مهران، پویان،شایان ،کامیار، مزدک، هیوا، پویا، کیا، آرتا، شکیبا، آرمان، آرمین، باربد، بارمان، آمین، برسام، حسام، شهاب ، کیارش


اسم انتخاب کردن کار سختیه.مخصوصا که الان همه یکی دوتا بچه بیشتر ندارن...انگار قراره نهایت آمال و آرزوهای آدم...بزرگ منشیش...توانایی...قدرت...موفقیت...استقلال و همه چیز تو اون اسم مستتر باشه...

امیدوارم بتونم اسم خوبی انتخاب کنم.


شمارش معکوس روزهای کاری منم به 12 روز رسیده...تا 30 آذر

از زمان تحصیلم تاحالا هیچ تایمی به جز تابستونا بیکار و تو خونه نبودم.

همئن تابستونا هم 1000 تا کار برا خودم میتراشیدم.از کلاس و باشگاه و دور همی با دوستا و بیرون رفتنا و...ولی خوب اینبار فرق داره

تجربه جدید و کمی ترسناکیه.

احتمالا افسردگی میگرم یه مدت...بداخلاق میشم حتما...احساس بی خاصیتی میکنم و دلم برای کار تنگ میشه!!!

البته یه سناریو تو ذهنمه که مثلا دی ماه رو برم صحبت کنم که هفته ای 2 روز بیام سر کار...اگه البته خودم به این نتیجه برسم که بهتره این کارو بکنم.چون اطرافیانم(مامان و بابا و رضا و همهههههه.......) قطعا مخالفت میکنن چون متاسفانه دیابت بارداری هم گرفتم!!! و مراقبتهای غذایی و استراحت لازمم.البته دکتر نگفت استراحت، گفت پیاده روی.که من وقتی از کار برمیگردم اونقدر خسته هستم که دیگه جون پیاده روی ندارم.


جالبه برام...من الان دیگه یه مامانم

ولی تصورم از مامان بودن فرق داشت.فکر میکردم مامانا آدمای زجر کشی هستن که گناه دارن.که حیوونکی ان...که خستن...که همیشه سرشون شلوغه و هیچ زمانی برای خودشون ندارن!!واسه همین هیچوقت دوست نداشتم مامان باشم.حتی وقتی رضا صدام میکرد مامااااانش...جبهه میگرفتم که نهههههههههههه من مامانش نیستم.من خواهرشم 

اما واقعیت اینه که من مامانشم.

مامانی که ناخناشو مانیکور میکنه و فرنچ میکنه.مامانی که رژ قرمز میزنه و چتری میریزه...مامانی که شیطونی میکنه و هموزم پله هارو خرگوشکی بالا میره. مامانی که شو ها و سریالای معروف دنیارو دنبال میکنه و هنوزم با وجود همه سر شلوغیاش کوچکترین فرصتی که گیر میاره رو دوست داره کتاب بخونه

نمیدونم وقتی ببری هم بیاد بیرون من هنوزم همچین آدمی هستم یانه...اما خوشحالم که هنوز دلم جوون و شاداب و پر انرژیه.

زنی هستم که گلا و کتابا و فیلمها و حیوونا و غذاها و خیابونای و لباسا و کشورهای زیادی رو دوست دارم...این خوشحالم میکنه


اون دوستای خوبی که دوست دارن عکسارو زودتر ببینن کمک کنن من یاد بگیرم و در کوتاهترین زمان ممکن راحتترین روش ممکن رو به من آموزش بدن تا من یه عالمه عکس بذارم.راستی لینکهایی هم که بشه توش فوتوگرید انجام دادم بم معرفی کنن...

یه دنیا سپاس

این روزها

روزهای خیلی خوبی رو میگذرونم اما نه سر کار!!!

نمیدونم چرا اینقدر بی انگیزه شدم واسه کار.زود عصبانی میشم.حوصله دلسوزانه کار کردنو ندارم.همش منتظرم برم خونه.یه جورایی از اینجا انگار دل کندم.از طرفی هم خبرای خوبی واسه شرایط استفاده از مرخصی  زایمان و بیمه بیکاری نمیشنوم. یکی میگه مرخصی زایمان از 3 ماه قبل زایمان میتونی بری. یکی میگه از 2 ماه...یکی میگه اصلا قبل زایمان نمیتونی بری و فقط بعد زایمان میتونی استفاده کنی!!!

بعد تو ذهن خودم قرار بود 6 ماه زایمانو بگیرم بعد 18 ماه بیمه بیکاریمم استفاده کنم که بشه 2 سال استراحت به همراه حقوق و بزرگ کردن بچه...حالا این قانونم ظاهرا گذاشتن که کسی که مرخصی زایمان استفاده میکنه تا 2 سال نمیتونه بیمه بیکاری بگیره!!! حالا یه روز میرم حضوری میپرسم( اینا اطلاعاتی بود که تلفنی از اداره کار و اداره تامین اجتماعی گرفتم) ولی اگه کسی تجربه یا اطلاعاتی داره که به دردم بخوره لطفا خبر بده...من خیلی دمغ شدم از این خبرهای اخیر...

اما قسمت خوب روزهااااا.درسته که هنوز هیچی نخریدم.هنوز هیچ کاری نکردم...حتی هنوز کف اتاقها کفپوش نشده و کلی کار در راهه ولی حس خوبیه...تکون خوردن این فسقلی خوشحالم میکنه...بم میگه حرص نخور که واسه من خوب نیست...یادم میاره باتموم ضد حالهای اخیر من دلیل بزرگتری برای شاد بودن دارم.اینکه یه اتفاق خوب قراره بیافته...یه جوجه ببری کوچولو قراره بیاد که سرمو گرم میکنه ...که بم احتیاج داره...که میتونم یه مدت زیادی به جای کار و مسایل کارخونه به اون فکر کنم...دعا کنین سالم و خوب باشه..بعضی وقتا چیزایی که آدم میخونه آدمو میترسونه...از کسایی که جنینشونو تو اواسط بارداری از دست دادن...یا اونایی که بچشون با نقص مادر زادی متولد شده...آدم واقعا نگران میشه...دلش میگیره واسه اون خونواده ای که اینقدر منتظر کوچولوشون بودن....

دعا کنین که خدا منو با این جور چیزا امتحان نکنه

خبر خوب دیگه اینکه مامان اینا از چین برگشتند و محموله لباسهایی که خواهری از امریکا فرستاده بود تهران رو هم با خودشون آوردن.یعنی 2 سری سوغاتی...

آقا این لباسا آخه چرا اینقده خوشگلن...الهییییی یه وجب شلواره اونوقت 1000 تا هم جیب و زیپ داره

حالا انشالله یه روز که خونه بودم و وقت آزاد داشتم میذارم عکس چندتاشو

خوب دیگه برم تا سرم دوباره شلوغ نشده چند تا وبلاگ بخونم

دعا کنید برام و برای نینی و برای کارم :)

مواظب خودتون باشین

روز بزرگ

فرداست اون روز بزرگ!!!

ولی من براش هیچ کاری نکردم...نه آرایشگاه رفتم که سر و صورتی صفا بدم...نه ناخن کاشتم...نه حتی اون کار مهیجی که تصمیم داشتم به مناسبت تولدم برای خودم انجام بدمو انجام دادم...ولی با همه این اوصاف حس بدی ندارم...

تولد امسالم مثل همیشه نیست.نمیدونم چرا منتظرش نیستم. یه حس لَخت بودن خاصی دارم...سَبُک...رها...بی قید...

دوست داشتم تولد 30 سالگیم برام ویژه تر از اینی بود که اینقدر بش احساس بی تفاوتی داشته باشم.حتی پریشب به رضا گفتم کیک نخریم واسه تولد!!! بعد یذره فکر کردم دیدم به هرحال از این 30 سالگی یعنی نمیخوام یه عکس حسابی داشته باشم!!!؟؟

·         یه دوستی دارم که صرف نظر از تفاوتهای زیاد رفتاری...اعتقادی و سلیقه ای سالهاست با هم دوستیم.شاید نزدیک به 10 سال بشه یا چیزی در همین حدودا. دختر ظریف و صورتی و حساسیه... یک سال و نیم از من بزرگتره ولی همیشه من مامانش بودم...حواسم باشه ناراخت نشه...موقع بیرون رفتنا مثل مامانا لیلی به لالاش بذارم که راهش دور نباشه...چه جوری بر میگرده خونه...برسونمش و اینطور چیزا...یه داداش داشت که از خودش 3 سالی کوچیکتر بود و الان نزدیک به 6 ساله فوت کرده این داداشش در اثر یه سانحه رانندگی...

بعد از اون اتفاق زندگی اینا یه جورایی از هم پاشید...مامانش یه ور...باباش یه ور و هیچ کسم حواسش به این دختر نبود که تو این فشار و تنهایی و هرج و مرج چی میکشه...سعی کردم تو اون مدت کنارش باشم.درکش کنم. اگه رفتاری داشت که ناراحتم میکرد ازش بگذرم و شرایطشو درک کنم و خیلی هم بش حق میدادم...گاهی تند خو بود...گاهی افسرده بود...سعی میکردم با مهمون کردنش خونمون یا بردنش بیرون یا رستوران و کافی شاپ رفتن...پیاده روی رفتن ...همه کارهایی که بلد بودم هرچند کم و جزئی سرگرمش کنم.

خلاصه که اینطوریا...ولی چند وقته شاید نزدیک به یه ساله که حس میکنم اینا شده براش عادت...به چشم وظایف من بش نگاه میکنه.اگه بریم بیرون و دیر بشه منو میکشونه تا دم خونشون.یا اینکه هربار شام مهمون من باشیم یه مساله عادی شده که حتی یه تعارفم نمیزنه و مدام میگه کی دعوتم میکنی فلان جا...یا خیلی چیزای دیگه...

نمیخوام یه طرفه به قاضی برم و بی انصاف باشم.پریسا دوست خوبیه. بی شیله پیلس....سادس...با من بدجنسی نداره...لطیفه ولی...پریروز کاری کرد که از اون روز تاحالا دارم فکر میکنم شاید بد نباشه این رابطه رو قیچی کنم...

اینکه یکی درد دلهاتو چماق کنه تو سرت و بعدشم که ساکت میشی که جوابشو ندی که یه وقت به تیریپ قباش بر نخوره و اون ادامه بده و تهش با تمسخر بت کنایه بزنه...و چون تو سرویسی نخوای جلوی همکارات جوابشو بدی که بحث بالا نگیره..بعد طرف با حالت قهر گوشی رو روت قطع کنه...خیلی به آدم زور میگه...به اندازه ای که به نبودنش کاملا جدی میشینی و فکر میکنی

 

پیش. واز

امروز بعد 3 روز تعطیلی چه کار سختی بود از خواب بیدار شدن

گرچه شمارش معکوس سرکار اومدن منم شروع شده و با امروز 40 روز کاری دیگه در خدمت شرکت محترمه هستم و بعدش مرخصی شش ماهه و یا شاید دو ساله و یا شایدم مادام العمرم شروع میشه.درسته که 40 روز خیلی زود میگذره ولی این مانع از این نمیشه که صبحا وقت بیدار شدن آرزو نکنم که کااااااش میشد امروزم تعطیل باشم

8 روز دیگه تولدمه...

امسال تولدم با همیشه فرق داره به چندتا دلیل

1- 30 سالگیمو جشن میگیرم و وارد دهه 4 زندگیم میشم...این موضوع یه جاذبه خاصی به اون روز میده. انگار داری یه مرزی رو رد میکنی ولی سرتو بالا میگیری...برای منی که همیشه آرزو داشتم تو 21 تا 26 سالگی بمونم نباید حس قشنگی باشه اما حس عاقلتر شدن.پخته تر شدن...واقع بین تر شدن و محکمتر شدن حسهای خوبیه.هیچوقت به 30 سالگی فکر نکرده بودم.هیچ تصوری از یه سحر 30 ساله نداشتم و مطمئنا الان جایی نیستم که رویاهای 20 سالگیم میخواستن تو آینده باشم اما حداقل میدونم تلاش کردم.راکد ننشستم.خیلی چیزا رو سنجیدم تا زندگی الانو داشته باشم.درسته تو 30 سالگی جای پرفکتی نیستم اما میتونست بد تر از این باشه و خدا رو شکر که نیست

2- اولین باره که وقت تولدم یه موجود کوچولو تو دلم تکون میخوره و من تولدمو باهاش جشن میگیرم.قبلن فکر میکردم کاش زمان بارداریم با تولد و عروسی و جشنها همزمان نشه تا اون هیکل شکم گنده زشتو نخوام تو عکسا ثبت کنم اما الان خدارو شکر نه هیکل شکم گنده ایانه و زشت دارم و باز هم خدارو شکر که هم موقع تولد من و هم زمان تولد رضا این وولوولک باهامونه

3- اولین باره که موقع تولدم مامانم اینا پیشم نیستن.مامان و بابا دارن آخر این هفته میرن چین...اولش دلم گرفت. تاحالا نبوده بدون اونا تولدمو جشن بگیرم.بعدم انتظار داشتم تو این شرایطو امسال که باردارم بخوان که پیشم باشن ولی خب...و بعد که فکر کردم دیدم چه انتظار بی جایی.من الان 30 سالمه و دارم مامان میشم خودم...یذره هنوز لوسم انگار 

4- همیشه 2 هفته قبل تولد مغز همه رو میخوردم که من تولدمه یالاااا میخواین برام چی بخرین..ولی امسال تا الان حتی یه کلمه هم راجع بش حرف نزدم...نه که بخوام بزرگونه رفتار کنم نههههه چون اعتقاد ندارم اصلا به این حرف...من باید همیشه بچه مامانم اینا باشم تا اونا همیشه حس کنن پدر مادر منن و من بهشون احتیاج دارم.علت اینکار اولا مشغولیت ذهن یخودم راجع به ببریه.همم اینکه انگار امسال کادوی خاصی دلم نمیخواد در عوضضضضض

5- بعله در عوض یه تصمیمی گرفتم امسال.میخوام امسال برای اولین بار تو این 30 سال به خودم یه کادوی حسابی بدم.همیشه حقوقام مال پس انداز بوده.حتی اگه یه وقتی هم رفتم مثلا یه دستبند خریدم واسه خودم دیدم بهش یه پس انداز بوده.معمولا به خودم کادو میدم اما کادوهای کوچولو...مثلا یه شال بافت..مثلا یه گارد گوشی که دوست دارم یا مثلا یه کفش

اما امسال میخوام به مناسبت 30 سالگی...به مناسبت مامان شدن ...به مناسبت قبول شدن ارشد روانشناسی( اما نرفتم چون امید دارم که سال دیگه یا سال بعدش بیشتر بخونم و سراسری قبول شم)...به مناسبت مقاوم بودن و اومدن سرکار با بارداری...به خودم یه کادو بدم.پولشم برام مهم نیست 1 تومن...2 تومن...هرچی شد...اما هنوز تصمیمی نگرفتم چی باشه اون کادو

واسه پسری هم هنوز اسمی انتخاب نکردم...

برم یذره دنبال اسم پسر و یذره دنبال ایده کادو واسه خودم بگردم

مواظب خودتون باچچچچییییید