من و ببری

سلام به همه دوستای خوب و خوانندگان مهربونی که با اینکه کم مینویسم و همشم وعده وعید عکس میدم ولی انجام نمیدم هنوزم دنبالم میکنن :)

من خودم اصولا آدمای بدقول رو دوس ندارم و البته سعی میکنم تا جایی که بشه بدقول نباشم.

شمارش معکوس من عدد 4 رو نشون میده....4روز کاریه دیگه میام سر کار....

صبحا که میشینم تو سرویس تاریکی هوا با نصف شب فرقی نداره...خیابونا خلوت...تاریک...چراغای اتوبان روشن...بعضی روزا هوا مه گرفته...بعد کم کم اون دور دورا خاکستری میشه، ارغوانی میشه...نارنجی میشه....صبحای زیادی تو این حال و هوا تو سرویس بودم ولی میبستم چشمامو و به زمین و زمان غر میزدم که خوابم میاد...چرا باید این موقع برم سرکار

این روزا ولی میگم شاید آخرین روزاییه که ساعت 6 صبح دارم از روی زاینده رود رد میشم...شاید آخرین روزاییه که دارم سحرو میبینم...و چشم از این تصاویر زیبا بر نمیدارم...

سختیای زندگی وقتی داریم ازشون عبور میکنیم بعضی وقتی چقدر زیبان.چقدر بعضی روزا آدمو دلتنگ میکنن

برگشتنم سرکار منوط به خیلی چیزاس...

با اوستا طی کردیم که برگردم...با دستیار اوستا هم همینطور....ازم خواستن که برگرد و منم اوکی دادم که بله و صد البته که بر میگردم

اماااا

اگه ببری خان پسر نا آرومی باشه و بی قراری کنه، شبا نخوابه، روزا گریه کنه...خوب من آدمی نیستم که اون و خودم و مامانا رو به زحمت بندازم و اذیت کنم(البته یه حس درونی بم میگه ببری پسر خوب و گناه داریه)

اگه پشتم بعد 6---7 ماه باد بخوره و حس تنبلونم گل کنه و زندگی خونه داری به مذاقم خوش بیاد

اگه افزایش حقوقی که قول دادن و ندن بهم

اگه به ببری خیلی وابستگی داشته باشم

اگه بسنجم و ببینم نگهداری بچم تا 4،5 سال برام مهمتر از کار کردنه 

احتمالا اونوقت کارو تا 3،4 سالگی ببری بیخیال شم و برسم بهش و بعد مجددا برم سراغ کار


هنوز خریدام انجام نشده.کالسکه و متعلقاتشو بابا برام از آلمان آورد.لباس هم خواهری یه چمدون فرستاد و بابا هم آورد دوباره ولی مثل تخت و کمد هنوز فقط رفتم مدلارو دیدم و تا یه حدودی انتخاب کردم

کلا دوران عجیبیه.یه چیزی هست که تا حالا نگفتم براتون.پارسال اردیبهشت ماه بود که فهمیدم یه کنجدی دارم تو دلم...و بنا به دلایلی که فقط خودم و خدای خودم میدونیم نخواستم....صلاح ندیدم اون کنجد بمونه.و به طرز وحشیانه ای فرآیند سقطو انجام دادم.نمیخوام اینجا بحث کنم که کارم درست بوده یا غلط...چون هنوز هم اگه خدای نکرده تو اون موقعیت بودم همون تصمیمو میگرفتم. خیلی تصمیم سختی بود.خب من علاقه چندانی به مامان شدن نداشتم و با رضا هم هنوز به این نتیجه نرسیده بودیم که دلمون بچه میخواد ولی اونقدر هم آدم بی وجدانی نبودم که حاضر باشم به خاطر سهل انگاری من و یه نفر دیگه جون یه موجود کوچیک و بی گناهو بگیرم.واسه همین این تصمیم گرفتنش برام خیلی سخت بود.رضا فکر میکرد من آمادگیشو ندارم واسه همین حرفی  نزد که نگه داریم بچه رو یا نه...البته اینی که میگم بچه در واقع 1ماه و نیم بیشترش نبود و از لحاظ فقه جوندار حساب نمیشد ولی از نظر من هرچیزی از بدو تشکیلش موجودیت داره و اینکه میگن روح نداره و قتل حساب میشه یا نمیشه حرفهای چرندی هست.اون موجود وجود داشت و مطمئنا هر کس دیگه ای جز من مامانش بود الان داشت زندگیشو میکرد. من اون موجود نحیف و بی کس رو که فقط منو داشت تا ازش نگهداری کنم از خودم کندم...از بین بردمش و مدتها عذاب وجدان داشتم...حتی هنوزی که دارم بش فکر میکنم دوست داشتم چاره ای به جز اون تصمیم داشتم....اما دریغ که بعضی کارهارو آدم تاوانشو یه عمر به دوش میکشه

وقتی کنجدو کندمش...تا مدتها حال روحی خوبی نداشتم. سریالها و فیلمهایی که میدیدمم که توش زن باردار داشت بی اختیار اشک میریختم. کم کم فکر کردم و دیدم که مشکلی با داشتن بچه ندارم و اینقدر از خودخواهی هام کم شده که حاضر باشم از تفریحات و بخشی از رفاه و مادیات زندگیم بگذرم و یه بچه داشته باشم...ولی تصمیم اونقدرها جدی نبود. تا قضیه بلژیک پیش اومد و ما بقیشم که احتمالا میدونین خودتون...

حالا عجیبیه قضیه اینه که من خودخواه...من بی رحم...من بی حس مادری ...الان منتظرم...واقعا منتظرم واسه اومدنش....روزی حتما یه بار عکسشو نگاه میکنم...اون صورت خواب و خوشگلو...و نگرانم...واقعا نگرانم...نگران نیومدنش...نگران مدرسش...نگران آینده شغلیش...نگران سربازیش....مریض شدنش....من از حالا نگران 30 سالگیه ببریم و چقدر به نظرم خنده داره

خنده داره که به رضا میگم نمیذارم ایران بمونه...نمیذارم بره سربازی...نمیذارم بخواد نگران شغلش باشه...نگران درآمدش...خنده داره که رضا حساب کرده ما سالی 2 تا سکه برای ببری میذاریم کنار(از کادوهای بابا بزرگ مامان بزرگا) که وقتی 30 سالش شد 60 تا سکه داشته باشه که بدون اینکه فشاری به ما اومده باشه تونسته باشیم یه پس انداز خیلی مختصر براش کنار گذاشته باشیم و به جز اونم خودمونم براش سهام و سکه و اینا بخریم...کارایی که هیچکس برای رضا نکرده و خب رضا از وقتی اومده تو خونواده ما با این قسم پدیده ها آشنا شده....

من و رضا نگران ببری هستیم...با اینکه قبل از اومدنش منتظرش نبودیم...با اینکه برنامه ای واسه اومدنش نداشتیم ولی چقدر منتظرشیم

دعا کنید برامون

برای ما خونواده کوچیک و پر امید :) و پر هراس :)

**اینکه چرا ببری ببری شد...راستش من تازه فهمیده بودم نی نی پسره و از اونجا که دیفالتم رو دختر بود هیچ ایده ای نداشتم چی تو ذهنم صداش کنم...همون وقتا بود که گربه کارخونه 2تا بچه آورد.اولین باری که یکیشونو که الانم هلاکشم دیدم یهو گفتم ببری....حس کردم نی نی منم شیطونیاش و بازیگوشیاش این شکلیه...مثل این ببری....و این شد که ببری اسمش شد ببری...

اگه کمک نکنین اسم انتخاب کنم تا آخر اسم ببری روش میمونه ها...دیگه با خودتونه

نظرات 1 + ارسال نظر
بینو یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 14:20 http://ruzhayearghavani.blogsky.com/

سلام مامان سحر جان
ببری به نظرم خیلی خوبه، بذار همین اسم بمونه
حسابی از این تعطیلات و استراحت پیش رو استفاده کن و جای منم خالی کن
برای کنجد خیلی کتاسفم ولی به نظرم تو کار درستی کردی، وقتی آدم شرایطشو نداره دعوت کردن یه موجود دیگه به این زندگی واقعن عقلانی نیست و در واقع ممکنه باعث بدبختی اون موجود بشه آدم
امیدوار که ببریت هم آروم باشه هم سالم و هم تو بهترین شرایط زندگی کنه و بزرگ بشه

مرسی عزیزم. منم باهات کاملا موافقم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.