95 روز

95 روز از اومدن آیین میگذره.نمیشه 95 روز رو نوشت....حداقل الان نه.ماه دوم خیلی سخت بود.اول که واکسن...بعد ختنه...بعد دلدردای هرشب که طفلک منو تا 3 نصفه شب بیدار و گریون نگه میداشت اما ماه سوم خوب بود خدارو شکر والان که روز 95م هستیم...زندگی داره نظمشو پیدا میکنه.روزی چند ساعت وقت اضافهپیدا میکنم که میتونم بهکارهای شخصی،نظافت،چیتان پیتان کردن و اینستا بازی بگذرونم و البته فرصت خوبی برای درس خوندنم هست اگر شعورشو داشته باشم که ندارم 

میدونین خیلی تعریف کردنی دارم که بتعریفم اما اصل اینکه بعد از اینهمه روز اومدم بنویسم این بود...

قبل از بارداری..و حتی اوایلبارداری من هیچ دیدی...هیچ حسی به داشتن بچه ن اشتم.درک اینکه چرا مردم بچه دار میشن چرا اینقدر زندگیو برا خودشون سخت میکنن...چرا همه لذتها و تفریحاتو حذف میکنن برام قابل درک نبود.اواسط حاملگی با تکونای نینی بش حس پیدا کردم و روز زایمان تا نی نی تازه به دنیا اومده رو گذاشتم کنار صورتم حس کردم تو دنیا هیچ چیز جز اینو نمیخوام...نه فرانسه رفتنو نه دنیا گردی رو نه اون پنت هاوس رویاییمو...هیچیرو جز این طفلک نمیخوام.

امروز که سعی میکروم آئینو بخوابونم  همینطور که آروم پستونکشو میخورد چشم ازم برنمیداشت.منم کنارش دراز کشیدم.هی ابخند میزد.با چشماش کنجکاوانه صورتمو ریر و رو میکرو.باز یه لبخند میزو...عواب وجدان گرفته بودم که دارم میخابونمش و باش بازی نمیکنم.ولی خوب هم خسته بودم همم اوم از صبح نخوابیده بود.خیلی وقت بود این حجم از عشق از کسی نگرفته بودم...دلم نمیخواست بخوابه ول خوابش برد...

بعد فکر کردم چی میشه که اینهمه دوس داشتن ممکنه یهو کمرنگ شه حتی بهضی وقتا از بین بره.خود من یادم میاد روزهایی رو که آدزو میکردم زودتر از خونه مامانم اینا برم با پیششون نباشم یا بوده لحظاتی هرچند به ندرت ولی ازشون احساس تنفر کرده باشم...

جدا چی میشه که اینطور میشه

فقط اینو میدونم که هیچ چیز و هیچ کسو تا به حال اینقدر دوست نداشتم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.