بعد از هزاااار روز

دوستای خوبم سلام. 

خوبید؟خوشید؟سلامتید؟

راستش فکر میکردم خونه باشم بیشتر به کارای تفریحاتی میپردازم.... اما... سنگین شدم. راه رفتنم شکل پنگوئنا شده. نمیتونم راحت بشینم یا پا شم. خلاصه بگم بهتون که یه کار 5 دقیقه ای واسه من یه ربع طول میکشه .

تو این مدت یعنی از اول دی هفته ای یه روز رفتم سرکار. ولی هم کارام بیشتر از هفته ای یه روز لازم داره که برم(با این سرعت لاکپشتی که پیدا کردم) هم خیلی خسته میشم و عمرا بیشتر از 1روز نمیرم  

فردا قراره تخت و کمد رو بیاره و منم سرکار رفتنمو به همین علت کنسل کردم که آقاهه بیاد تخت و کمد رو وصل کنه منم بپرم وسایلو بچینم. خیلی ذوق دارم واسه این کار

امروزم جاتون خالی از 11 صبح رفتم پیاده روی تا 4 بعد از ظهر... یعنی مردما. کف پامو به زور میذارم الان رو زمین

الان میخوام چندتا عکس بذارم. اگه خدا بخواد و دردسر نباشه ازین به بعد به عالمهههههه عکس میذارم. آخ جون

یکی از لباسهای ببری که باباییش از آلمان براش خریده و عکسشو فرستاده بوده تا ما اوکی کنیمش

اینم یه روزی پل زیبای خواجو... وقتی رودخونمون آب داشت

خوب ظاهرا عکس گذاشتن کار شاقی نیست منتها نمیدونم چرا این جملات که جملات آخر پستمه رو نمیتونم پایین عکس آخری بنویسم. خب بر من خرده مگیرید که تا الانشم پیشرفت قابل ملاحظه ای داشتم.

بم روحیه بدین. عکسامو تشویق کنین تا انگیزه بکیرم و عکسای بیشتری بذارم. 

حالا هم برم بخوابم که فردا میان واسه چوبیا. اگه شد از اونا هم براتون عکس میذارم. 

حالا یکی بیاد حلوی منو بگیره

مواظب خودتون باشین. فعلا شب خوش

من و ببری

سلام به همه دوستای خوب و خوانندگان مهربونی که با اینکه کم مینویسم و همشم وعده وعید عکس میدم ولی انجام نمیدم هنوزم دنبالم میکنن :)

من خودم اصولا آدمای بدقول رو دوس ندارم و البته سعی میکنم تا جایی که بشه بدقول نباشم.

شمارش معکوس من عدد 4 رو نشون میده....4روز کاریه دیگه میام سر کار....

صبحا که میشینم تو سرویس تاریکی هوا با نصف شب فرقی نداره...خیابونا خلوت...تاریک...چراغای اتوبان روشن...بعضی روزا هوا مه گرفته...بعد کم کم اون دور دورا خاکستری میشه، ارغوانی میشه...نارنجی میشه....صبحای زیادی تو این حال و هوا تو سرویس بودم ولی میبستم چشمامو و به زمین و زمان غر میزدم که خوابم میاد...چرا باید این موقع برم سرکار

این روزا ولی میگم شاید آخرین روزاییه که ساعت 6 صبح دارم از روی زاینده رود رد میشم...شاید آخرین روزاییه که دارم سحرو میبینم...و چشم از این تصاویر زیبا بر نمیدارم...

سختیای زندگی وقتی داریم ازشون عبور میکنیم بعضی وقتی چقدر زیبان.چقدر بعضی روزا آدمو دلتنگ میکنن

برگشتنم سرکار منوط به خیلی چیزاس...

با اوستا طی کردیم که برگردم...با دستیار اوستا هم همینطور....ازم خواستن که برگرد و منم اوکی دادم که بله و صد البته که بر میگردم

اماااا

اگه ببری خان پسر نا آرومی باشه و بی قراری کنه، شبا نخوابه، روزا گریه کنه...خوب من آدمی نیستم که اون و خودم و مامانا رو به زحمت بندازم و اذیت کنم(البته یه حس درونی بم میگه ببری پسر خوب و گناه داریه)

اگه پشتم بعد 6---7 ماه باد بخوره و حس تنبلونم گل کنه و زندگی خونه داری به مذاقم خوش بیاد

اگه افزایش حقوقی که قول دادن و ندن بهم

اگه به ببری خیلی وابستگی داشته باشم

اگه بسنجم و ببینم نگهداری بچم تا 4،5 سال برام مهمتر از کار کردنه 

احتمالا اونوقت کارو تا 3،4 سالگی ببری بیخیال شم و برسم بهش و بعد مجددا برم سراغ کار


هنوز خریدام انجام نشده.کالسکه و متعلقاتشو بابا برام از آلمان آورد.لباس هم خواهری یه چمدون فرستاد و بابا هم آورد دوباره ولی مثل تخت و کمد هنوز فقط رفتم مدلارو دیدم و تا یه حدودی انتخاب کردم

کلا دوران عجیبیه.یه چیزی هست که تا حالا نگفتم براتون.پارسال اردیبهشت ماه بود که فهمیدم یه کنجدی دارم تو دلم...و بنا به دلایلی که فقط خودم و خدای خودم میدونیم نخواستم....صلاح ندیدم اون کنجد بمونه.و به طرز وحشیانه ای فرآیند سقطو انجام دادم.نمیخوام اینجا بحث کنم که کارم درست بوده یا غلط...چون هنوز هم اگه خدای نکرده تو اون موقعیت بودم همون تصمیمو میگرفتم. خیلی تصمیم سختی بود.خب من علاقه چندانی به مامان شدن نداشتم و با رضا هم هنوز به این نتیجه نرسیده بودیم که دلمون بچه میخواد ولی اونقدر هم آدم بی وجدانی نبودم که حاضر باشم به خاطر سهل انگاری من و یه نفر دیگه جون یه موجود کوچیک و بی گناهو بگیرم.واسه همین این تصمیم گرفتنش برام خیلی سخت بود.رضا فکر میکرد من آمادگیشو ندارم واسه همین حرفی  نزد که نگه داریم بچه رو یا نه...البته اینی که میگم بچه در واقع 1ماه و نیم بیشترش نبود و از لحاظ فقه جوندار حساب نمیشد ولی از نظر من هرچیزی از بدو تشکیلش موجودیت داره و اینکه میگن روح نداره و قتل حساب میشه یا نمیشه حرفهای چرندی هست.اون موجود وجود داشت و مطمئنا هر کس دیگه ای جز من مامانش بود الان داشت زندگیشو میکرد. من اون موجود نحیف و بی کس رو که فقط منو داشت تا ازش نگهداری کنم از خودم کندم...از بین بردمش و مدتها عذاب وجدان داشتم...حتی هنوزی که دارم بش فکر میکنم دوست داشتم چاره ای به جز اون تصمیم داشتم....اما دریغ که بعضی کارهارو آدم تاوانشو یه عمر به دوش میکشه

وقتی کنجدو کندمش...تا مدتها حال روحی خوبی نداشتم. سریالها و فیلمهایی که میدیدمم که توش زن باردار داشت بی اختیار اشک میریختم. کم کم فکر کردم و دیدم که مشکلی با داشتن بچه ندارم و اینقدر از خودخواهی هام کم شده که حاضر باشم از تفریحات و بخشی از رفاه و مادیات زندگیم بگذرم و یه بچه داشته باشم...ولی تصمیم اونقدرها جدی نبود. تا قضیه بلژیک پیش اومد و ما بقیشم که احتمالا میدونین خودتون...

حالا عجیبیه قضیه اینه که من خودخواه...من بی رحم...من بی حس مادری ...الان منتظرم...واقعا منتظرم واسه اومدنش....روزی حتما یه بار عکسشو نگاه میکنم...اون صورت خواب و خوشگلو...و نگرانم...واقعا نگرانم...نگران نیومدنش...نگران مدرسش...نگران آینده شغلیش...نگران سربازیش....مریض شدنش....من از حالا نگران 30 سالگیه ببریم و چقدر به نظرم خنده داره

خنده داره که به رضا میگم نمیذارم ایران بمونه...نمیذارم بره سربازی...نمیذارم بخواد نگران شغلش باشه...نگران درآمدش...خنده داره که رضا حساب کرده ما سالی 2 تا سکه برای ببری میذاریم کنار(از کادوهای بابا بزرگ مامان بزرگا) که وقتی 30 سالش شد 60 تا سکه داشته باشه که بدون اینکه فشاری به ما اومده باشه تونسته باشیم یه پس انداز خیلی مختصر براش کنار گذاشته باشیم و به جز اونم خودمونم براش سهام و سکه و اینا بخریم...کارایی که هیچکس برای رضا نکرده و خب رضا از وقتی اومده تو خونواده ما با این قسم پدیده ها آشنا شده....

من و رضا نگران ببری هستیم...با اینکه قبل از اومدنش منتظرش نبودیم...با اینکه برنامه ای واسه اومدنش نداشتیم ولی چقدر منتظرشیم

دعا کنید برامون

برای ما خونواده کوچیک و پر امید :) و پر هراس :)

**اینکه چرا ببری ببری شد...راستش من تازه فهمیده بودم نی نی پسره و از اونجا که دیفالتم رو دختر بود هیچ ایده ای نداشتم چی تو ذهنم صداش کنم...همون وقتا بود که گربه کارخونه 2تا بچه آورد.اولین باری که یکیشونو که الانم هلاکشم دیدم یهو گفتم ببری....حس کردم نی نی منم شیطونیاش و بازیگوشیاش این شکلیه...مثل این ببری....و این شد که ببری اسمش شد ببری...

اگه کمک نکنین اسم انتخاب کنم تا آخر اسم ببری روش میمونه ها...دیگه با خودتونه

این هفته

سلام به خانومای گل و آقایون مهربون.خوبین؟

من واقعا روزای خوبی نداشتم این چند روز.آزمایشگاه 2هفته ای بود که در دست تعمیر بود....کند....کند...کند...من نمیدونم چرا تو این کارخونه لعنتی همه با سرعت مورچه حرکت میکنن.آخه یه سقف تعمیر کردن 2هفته طول میکشه؟؟؟اونم نا حالاش...چون کار همچنان ادامه داره و تموم نشده.آزمایشگاه ریخته به هم.پر از سیم و گچ و داکت و....اون وسطم یه علمه کار بود.برق و آب و گاز هم قطع بود...دیگه خودتون تا آخرشو بخونین دیگه...

2،3 روزم بود زیر دلم یه مقدار درد میکرد.بیخیالش بودم تا اینکه پریشب تو خواب از دردش بیدار شدم و راستشو بخواین نگران شدم.2شنبه رو نرفتم کارخونه و رفتم دکتر بم تا آخر هفته استعلاجی داد و یه مقدارم دارو و قرص و اینا داد باشد که بهبود یابم...

همون 2شنبه هم دوستان کف پوش کار اومدن اتاقارو کفپوش کردن و یه خونه تکونی اساسی و اسباب کشی حسابی هم واسه جمعوکردن و چیدن اتاقا داشتیم که البته رضا بینوا همه کارهارو خودش دست تنها انجام داد....نمیتونم تصور کنم چطور این کارو کرد.خوشخواب و تخت و دراور و....حتی وقتی که من تو صف 3ساعته مطب دکتر بودم اومده بود خونه و رو تختی رو عوض کرده واقعا دست این مردو باید بوسید.عکس اتاقو میذارم ولی عکس اتاق ببری باشه واسه وقتی که اتاق کاملا چیده شد.

------------------------------------------------------------------------------

متن بالارو خیلی روز پیش نوشتم.شبشم نشستم عکس آپلود کنم بذارم که با گوشی خیلی سخت و کند بود.کسی راه ساده ای اگه بلده بذاره لطفا...من خیلی عکسا دارم که میخوام بذارم هی نمیشه.

ببری ما هنوز اسم نداره.یه لیست از اسمهایی که حدودی تو ذهنمونه رو میذارم.شما هم نظراتتونو بگین

پندار، دامون، شروین، بنیامین، سام، صدرا، کیهان، آیین، بابک، رایان، هیراد، آراد، سامیار، فراز، رادین، آرمین، هامون،رادوین، فرتاش، هیمن، ماهان، مهبد،مهران، پویان،شایان ،کامیار، مزدک، هیوا، پویا، کیا، آرتا، شکیبا، آرمان، آرمین، باربد، بارمان، آمین، برسام، حسام، شهاب ، کیارش


اسم انتخاب کردن کار سختیه.مخصوصا که الان همه یکی دوتا بچه بیشتر ندارن...انگار قراره نهایت آمال و آرزوهای آدم...بزرگ منشیش...توانایی...قدرت...موفقیت...استقلال و همه چیز تو اون اسم مستتر باشه...

امیدوارم بتونم اسم خوبی انتخاب کنم.


شمارش معکوس روزهای کاری منم به 12 روز رسیده...تا 30 آذر

از زمان تحصیلم تاحالا هیچ تایمی به جز تابستونا بیکار و تو خونه نبودم.

همئن تابستونا هم 1000 تا کار برا خودم میتراشیدم.از کلاس و باشگاه و دور همی با دوستا و بیرون رفتنا و...ولی خوب اینبار فرق داره

تجربه جدید و کمی ترسناکیه.

احتمالا افسردگی میگرم یه مدت...بداخلاق میشم حتما...احساس بی خاصیتی میکنم و دلم برای کار تنگ میشه!!!

البته یه سناریو تو ذهنمه که مثلا دی ماه رو برم صحبت کنم که هفته ای 2 روز بیام سر کار...اگه البته خودم به این نتیجه برسم که بهتره این کارو بکنم.چون اطرافیانم(مامان و بابا و رضا و همهههههه.......) قطعا مخالفت میکنن چون متاسفانه دیابت بارداری هم گرفتم!!! و مراقبتهای غذایی و استراحت لازمم.البته دکتر نگفت استراحت، گفت پیاده روی.که من وقتی از کار برمیگردم اونقدر خسته هستم که دیگه جون پیاده روی ندارم.


جالبه برام...من الان دیگه یه مامانم

ولی تصورم از مامان بودن فرق داشت.فکر میکردم مامانا آدمای زجر کشی هستن که گناه دارن.که حیوونکی ان...که خستن...که همیشه سرشون شلوغه و هیچ زمانی برای خودشون ندارن!!واسه همین هیچوقت دوست نداشتم مامان باشم.حتی وقتی رضا صدام میکرد مامااااانش...جبهه میگرفتم که نهههههههههههه من مامانش نیستم.من خواهرشم 

اما واقعیت اینه که من مامانشم.

مامانی که ناخناشو مانیکور میکنه و فرنچ میکنه.مامانی که رژ قرمز میزنه و چتری میریزه...مامانی که شیطونی میکنه و هموزم پله هارو خرگوشکی بالا میره. مامانی که شو ها و سریالای معروف دنیارو دنبال میکنه و هنوزم با وجود همه سر شلوغیاش کوچکترین فرصتی که گیر میاره رو دوست داره کتاب بخونه

نمیدونم وقتی ببری هم بیاد بیرون من هنوزم همچین آدمی هستم یانه...اما خوشحالم که هنوز دلم جوون و شاداب و پر انرژیه.

زنی هستم که گلا و کتابا و فیلمها و حیوونا و غذاها و خیابونای و لباسا و کشورهای زیادی رو دوست دارم...این خوشحالم میکنه


اون دوستای خوبی که دوست دارن عکسارو زودتر ببینن کمک کنن من یاد بگیرم و در کوتاهترین زمان ممکن راحتترین روش ممکن رو به من آموزش بدن تا من یه عالمه عکس بذارم.راستی لینکهایی هم که بشه توش فوتوگرید انجام دادم بم معرفی کنن...

یه دنیا سپاس

این روزها

روزهای خیلی خوبی رو میگذرونم اما نه سر کار!!!

نمیدونم چرا اینقدر بی انگیزه شدم واسه کار.زود عصبانی میشم.حوصله دلسوزانه کار کردنو ندارم.همش منتظرم برم خونه.یه جورایی از اینجا انگار دل کندم.از طرفی هم خبرای خوبی واسه شرایط استفاده از مرخصی  زایمان و بیمه بیکاری نمیشنوم. یکی میگه مرخصی زایمان از 3 ماه قبل زایمان میتونی بری. یکی میگه از 2 ماه...یکی میگه اصلا قبل زایمان نمیتونی بری و فقط بعد زایمان میتونی استفاده کنی!!!

بعد تو ذهن خودم قرار بود 6 ماه زایمانو بگیرم بعد 18 ماه بیمه بیکاریمم استفاده کنم که بشه 2 سال استراحت به همراه حقوق و بزرگ کردن بچه...حالا این قانونم ظاهرا گذاشتن که کسی که مرخصی زایمان استفاده میکنه تا 2 سال نمیتونه بیمه بیکاری بگیره!!! حالا یه روز میرم حضوری میپرسم( اینا اطلاعاتی بود که تلفنی از اداره کار و اداره تامین اجتماعی گرفتم) ولی اگه کسی تجربه یا اطلاعاتی داره که به دردم بخوره لطفا خبر بده...من خیلی دمغ شدم از این خبرهای اخیر...

اما قسمت خوب روزهااااا.درسته که هنوز هیچی نخریدم.هنوز هیچ کاری نکردم...حتی هنوز کف اتاقها کفپوش نشده و کلی کار در راهه ولی حس خوبیه...تکون خوردن این فسقلی خوشحالم میکنه...بم میگه حرص نخور که واسه من خوب نیست...یادم میاره باتموم ضد حالهای اخیر من دلیل بزرگتری برای شاد بودن دارم.اینکه یه اتفاق خوب قراره بیافته...یه جوجه ببری کوچولو قراره بیاد که سرمو گرم میکنه ...که بم احتیاج داره...که میتونم یه مدت زیادی به جای کار و مسایل کارخونه به اون فکر کنم...دعا کنین سالم و خوب باشه..بعضی وقتا چیزایی که آدم میخونه آدمو میترسونه...از کسایی که جنینشونو تو اواسط بارداری از دست دادن...یا اونایی که بچشون با نقص مادر زادی متولد شده...آدم واقعا نگران میشه...دلش میگیره واسه اون خونواده ای که اینقدر منتظر کوچولوشون بودن....

دعا کنین که خدا منو با این جور چیزا امتحان نکنه

خبر خوب دیگه اینکه مامان اینا از چین برگشتند و محموله لباسهایی که خواهری از امریکا فرستاده بود تهران رو هم با خودشون آوردن.یعنی 2 سری سوغاتی...

آقا این لباسا آخه چرا اینقده خوشگلن...الهییییی یه وجب شلواره اونوقت 1000 تا هم جیب و زیپ داره

حالا انشالله یه روز که خونه بودم و وقت آزاد داشتم میذارم عکس چندتاشو

خوب دیگه برم تا سرم دوباره شلوغ نشده چند تا وبلاگ بخونم

دعا کنید برام و برای نینی و برای کارم :)

مواظب خودتون باشین

روز بزرگ

فرداست اون روز بزرگ!!!

ولی من براش هیچ کاری نکردم...نه آرایشگاه رفتم که سر و صورتی صفا بدم...نه ناخن کاشتم...نه حتی اون کار مهیجی که تصمیم داشتم به مناسبت تولدم برای خودم انجام بدمو انجام دادم...ولی با همه این اوصاف حس بدی ندارم...

تولد امسالم مثل همیشه نیست.نمیدونم چرا منتظرش نیستم. یه حس لَخت بودن خاصی دارم...سَبُک...رها...بی قید...

دوست داشتم تولد 30 سالگیم برام ویژه تر از اینی بود که اینقدر بش احساس بی تفاوتی داشته باشم.حتی پریشب به رضا گفتم کیک نخریم واسه تولد!!! بعد یذره فکر کردم دیدم به هرحال از این 30 سالگی یعنی نمیخوام یه عکس حسابی داشته باشم!!!؟؟

·         یه دوستی دارم که صرف نظر از تفاوتهای زیاد رفتاری...اعتقادی و سلیقه ای سالهاست با هم دوستیم.شاید نزدیک به 10 سال بشه یا چیزی در همین حدودا. دختر ظریف و صورتی و حساسیه... یک سال و نیم از من بزرگتره ولی همیشه من مامانش بودم...حواسم باشه ناراخت نشه...موقع بیرون رفتنا مثل مامانا لیلی به لالاش بذارم که راهش دور نباشه...چه جوری بر میگرده خونه...برسونمش و اینطور چیزا...یه داداش داشت که از خودش 3 سالی کوچیکتر بود و الان نزدیک به 6 ساله فوت کرده این داداشش در اثر یه سانحه رانندگی...

بعد از اون اتفاق زندگی اینا یه جورایی از هم پاشید...مامانش یه ور...باباش یه ور و هیچ کسم حواسش به این دختر نبود که تو این فشار و تنهایی و هرج و مرج چی میکشه...سعی کردم تو اون مدت کنارش باشم.درکش کنم. اگه رفتاری داشت که ناراحتم میکرد ازش بگذرم و شرایطشو درک کنم و خیلی هم بش حق میدادم...گاهی تند خو بود...گاهی افسرده بود...سعی میکردم با مهمون کردنش خونمون یا بردنش بیرون یا رستوران و کافی شاپ رفتن...پیاده روی رفتن ...همه کارهایی که بلد بودم هرچند کم و جزئی سرگرمش کنم.

خلاصه که اینطوریا...ولی چند وقته شاید نزدیک به یه ساله که حس میکنم اینا شده براش عادت...به چشم وظایف من بش نگاه میکنه.اگه بریم بیرون و دیر بشه منو میکشونه تا دم خونشون.یا اینکه هربار شام مهمون من باشیم یه مساله عادی شده که حتی یه تعارفم نمیزنه و مدام میگه کی دعوتم میکنی فلان جا...یا خیلی چیزای دیگه...

نمیخوام یه طرفه به قاضی برم و بی انصاف باشم.پریسا دوست خوبیه. بی شیله پیلس....سادس...با من بدجنسی نداره...لطیفه ولی...پریروز کاری کرد که از اون روز تاحالا دارم فکر میکنم شاید بد نباشه این رابطه رو قیچی کنم...

اینکه یکی درد دلهاتو چماق کنه تو سرت و بعدشم که ساکت میشی که جوابشو ندی که یه وقت به تیریپ قباش بر نخوره و اون ادامه بده و تهش با تمسخر بت کنایه بزنه...و چون تو سرویسی نخوای جلوی همکارات جوابشو بدی که بحث بالا نگیره..بعد طرف با حالت قهر گوشی رو روت قطع کنه...خیلی به آدم زور میگه...به اندازه ای که به نبودنش کاملا جدی میشینی و فکر میکنی