اومد

دایی اومد...

میدونی اسمش داییه ولی خیلی هم دایی نیست

من از نوباوگی تو خونه مامان بزرگ مادریم رشد و نمو کردم.اولش که مامانم اینا به خاطر اینکه بابام دانشجو و بعدشم سرباز بوده( و خوب اونوقتا مد بوده تا عروسی میکردن باااااااید بچه دار میشدن) ما اونجا تو یه سوییت زندگی میکردیم.

مامان من بچه اول بود..ازدواج که کزد هنوز 4 تا بچه تو خونه بودن که بزرگترینشون 18 سالش بود و دایی بود و این به این معنی بود که به این زودیها خبری از عروسی و اینا نبود(دایی من 28 سالگی ازدواج کرد) این باعث شد من بشم بچه خونگی اونا.مامانم میرفت دانشگاه و من خونه مامانیم میموندم.با کلی دایی و یه خاله(3تا دایی و 1 خاله) دایی آخریم 13 سال از من بزرگتره...میشه انگار یه جورایی داداش!!!(البته بعدش هم یه دایی اومد که از من 1سال کوچیکتره اونم بعدا براتون میگمش)

خلاصه که الان موضوع صحبت دایی 13 سال بزرگترمه

من کلا خونواده مامانم خیلی درسخون و موفقن.داییام دکتر متخصص و دکترای رشتشونو گرفتن.البته نه فقط مدرک...که از اقصی نقاط ایران اسلامی شرح نبوغ و مهارتشونو با خبرن. به هرحال این دایی جان ما المپیادی شد و بعدم شریف رفت ولی چون دوری از شهرش براش سخت بود دیگه فوقشو همین اصفهان خوند صنعتی اصفهان بعدم کارای مهاجرتشو واسه دکترا و post doct کرد و از ایران اسلامی فرار مغزها شد...این در حد یه بیوگرافی

ولی اصل جریان چی بود!

بعضی وقتا یه بو...یه زاویه تابش نور تا چقدر دور آدمو میبره...تا نزدیکای 15،16 سال دورتر...

راهنمایی بودم.با مامان بزرگم اینا تو یه مجتمع زندگی میکردیم.اون وقتا 2تا دایی و یه خاله تو خونه داشتم که مجرد بودن.

همون داییم که  13سال از من بزرگتر بود و اون وقتا دانشجوی فوق لیسانس برق بود و داشت کاراشو میکرد واسه رفتن به کانادا(سال 77-76)برای دکترا

من بچه اول مامانم اینام.حسی که به اون داشتم مثل یه داداش بزرگتر...مثل یه دایی و فراتر از همه اینا اولین دوست واقعی زندگیم بود.میرفتم پیشش که درس بخونم.اونم درس میخوند و آهنگ میذاشت.اولین بار آهنگای enigma و joe satriani  رو اونجا شنیدم.آهنگ میذاشت و درس میخوندیم.

یه ارگ yamaha  داشت.به صورت سعی و خطا بدون کلای رفتن میزد. اون وقتا که بچه بودم. نمیفهمیدم ولی الان میفهمم آهنگای richard clyderman رو میزد

کارای رفتنشو میکرد...غمگین بودم...مغرور هم بودم البته...گریه نمیکردم...مینشستم کنارش مثل یه فنچ...یعنی درس میخوندم ولی نمیخوندم. اون ارگ میزد و من با اون ضبط قدیمیا رکوردش میکردم...که وقتی که رفت یادگاری ازش داشته باشم این لحظاتو.13 سالم بود ولی از همون وقت به فکر ثبت خاطرات.ثبت لحظات...تو مدرسه میرفتم زیر میز و گریه میکرد و هیچ کس نمیدونست چمه...میومدم خونه و باز میرفتم پیش اون....

و اون رفت...

خیلی سخت بود.سن بدیه برای از دست دادن بهترین دوستت.مخصوصا تو شرایطی که تقریبا هیچ رابطه خوبی با مامان و بابات نداری و همه زندگیت حول بودن یه نفر میگرده

اون رفت.البته بعدش بارها برگشت...و باز رفت...و هربار که بر میگشت من با ولع دنبال اون دوست هزار سالم توش میگشتم....اما نبود.تو یه ماهی که میومد باید بچه بابا مامانش میبود...باید داداش خواهر برادرش میبود...باید دایی و عمو میبود و انصافا هم همیشه بود.به بهترین شکل ولی اون رفیق فاب 1000 ساله من دیگه نبود.

آخرین باری که اومد سال 89 بود.برای سالگرد بابابزرگم که 1سال بود فوت شده بود که اومدنش همزمان شده بود با نامزدی من...

حالا خیلی وقته که اون زندگی خودشو دازه با 2قلوهای خنده دارش

و منم زندگی خودم و دارم و مشغلاتم

بارها اومد و رفت و کنار هم بمون خوش گذشت.پیتزا پختیم.کباب پختیم...آهنگ رد و بدل کردیم

ولی ...اون هیچوقت نمیدونه که من چه روزایی گذروندم با نبودش

روزایی که هیچوقت یادم نمیره

حالا داره تیرماه میاد...همه میان...مامان و خواهرم از امریکا، 2تا دایی آخریام از کانادا،(همونا که اول پست گذاشتم)

تیرماه ماه خوبیه چون همه دارن میان بعد چندین سال

ولی مرداد ماه....همه اونا میرن...خدا میدونه تا چند سال دیگه...

+این آهنگ امروز منو برد به اون سالها

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.