عافیت باشه

از قدیم گفتن قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید...

حالا نه که ما گرفتار مصیبت شده باشیمااا، نه...ولی واقعا 24 ساعته حالت تهوع داشتن خیلی وحشتناکه...

میخوابم حالت تهوع دارم، میشینم همینطور...سوار ماشین و سرویسو که دیگه نگووووو

اینقدر درگیر این حالمم که هنوز اصلا نتونستم بشینم به اصل قضیه فکر کنم که چی شد...که برنامم چیه...اصلا اصولم واسه تربیت و بزرگ کردن بچه چیه...

بگذریم

خیلی وقته که ننوشتم پس بریم سر خاطره بازی...

هفته ای که گذشت یه گروه از مهمونا برگشتن کانادا...دایی به همراه زن و بچه های خنده دارش...حالا یه بار عکس از این 2 قلوها میذارم یذره دور هم بخندیم

خب من به علت علاقه وحشیانه ای که به داییم داتم از زنش خیلی خوشم نمیومد...و بله...دقیقا هم حسادت بود.چون زنداییم هم خوشگله، هم خوش تیپه هم خوش هیکله و هم مهمتر و حسودانه برانگیزتر از همه که داییمو داره واسه همین من چشم دیدنشو نداشتم...تا اینبار که اومدن...

ازدواج منو خیلی عوض کرده، خیلی بالغتر و فهمیده تر شدم... اینبار هلیارو دوست داشتم...و اونم متقابلا فهمیده بود من از موضع خصم کنار کشیدم و خیلی اوقات فانی با هم داشتیم چون این زنداییم کلا خجستس

یه شب به اصرار من و رضا بردیمشون سیتی سنتر...خوب اینطور که اساتید میگن سیتی سنتر اصفهان حتی از تهران هم شیکتر و لوکس تره ولی من منتظر بودم تو ذوقشون بخوره چون اونا تو محل زندگیشون دیگه بهترین و لوکسترین و مارکترین چیزا هستش دیگه...مثل ما جهان سومی ها ندید بدید نیستن دیگه بعد 15 سال ...ولی نکته جالب اینکه خیلی خوششون اومد وکلی هم خرید کردن...البته پلاسک. و اینطور چیزا که اونجا گرونه بعد یهو وسر یکی از طبقات 12-13 تا پسر از این مکش ها...شلوار کوتاه و کالج و ابرو برداشته و موها شینیون تو هوا...شلوار صورتی . اوا و مکش مرگ من دست در دست هم داشتن میرفتن یه جا وایسادن دسته جمعی عکس بگیرن حالا هلیا هی مارو میبرد دنبالشون که به بهونه عکس گرفتن از ما ازشون عکس بگیره...میگفت اینجا واسه خودش ایالت جداگونه ایه...خب راستم میگه اصلا یه وععععضی آدم کلی روحیش شاد میشه وقتی میره این جوونای خجسته رو میبینه نیشخند

خلاصه که اون هفته که دایی اینا اینجا بودن همش به مهمونی و خاله بازی گذشت تا اینکه جمعه صبح رفتند دیگه که برن تهران 2 روز استراحت کنن و امشبم برن که برن....

یه گروه دیگه از مهمونا هم 1 شنبه و گروه دیگه ای هم 3 شنبه میرن کانادا و فقط سیستر جان میمونه که1 ماهی هستش...

حالا شنبه چون میدونستم از سر کار میخوام برم خونه مامان اینا خیلی خوش تیپ و کفش پاشنه بلند و اینا اومدم کارخونه مه اگه عصر با سیستر رفتم بیرون تیپم خز و خیل نباشه..یه نیم ساعتی تا خونه مامانم اینارو پیاده رفتم یذره هم چیپس و پفک گرفتم چون تو خونواده هیشکی اندازه من شکم پرست نیستو اگه تنقلات نداشته باشن حوصلشون سر نمیره خب من باید فکر خودم باشم دیگه...خلاصه رفتم و بعد تصمیم گرفتیم بریم بیرون که مامانم مانتوی جیگولی بخره و خواهری هم شال بخره واسه مانتوش...حالا اینا هم هر 2 مشکل پشند ...نشون به اون نشون که تا 10 تو پاساژ بودیم و به جز یه دست بند برنجی چیز دیگه ای خریده نشد...دیگه من داشتم میخزیدم رو زمین...تازه سیستر میگه سحرررر قیافت یجوریه...نکنه خسته ای!!! چی بگم والا

دیروزم دیدم 10 روزی هست نرفتیم خونه مامان اینای رضا...واسه همین با بروبچز خودمون برنامه نذاشتم و گفتم میریم خیاطی لباسامو میگیرم 3تا مانتو که قبل از خوش خبری داده بودم بدوزه و احتمالا فعلنا نتونم بپوشمناراحت و شب هم بریم خونه مامان اینای عاقامون...که وقتی رسیدم خونه از خستگی نفسم در نمیومد.موندیم خونه استراحت کردم و دوش گرفتم و رضا واسه اولین بار تو زندگیش کتلت درست کرد که خوب زحمت تنظیم کردن ادویه جات و سرخ کردنش با من بود ولی همینکه دستش به مواد خورد متبرکش کردنیشخند

بعدم یه سر رفتیم خونه مادرشوهرجان و من عروسسسسس هموز بشون نگفتم مامان دارم میشمنیشخند هاهاها 

بعد 1 ساعت هم اومدم خونه و یذره ظرف شستم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم و دیگه به ملکوت اعلا پیوستم

امروز مجبور شدم واسه یکی از کارام برم یه اداره بیرون از شرکت و دیدم اوه اوه اوه....اوضاع خرابه برم ببینم چجوری میشه کارو جمعش کرد بازم میدوم میام پیشتون...

فعلنی

ماچ

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.