فاصله زمانی

همش چند روز بود میخواستم بنویسم ولی هربار میگفتم بذارم از خونه بنویسم که براتون عکسای خوشگل هم بذارم ولی آدم وقتی پاش میرسه تو خونه 1000 تا کار یادش میاد داره.تا دوش بگیره . شام بپزه یا یه خریدی بره یا مثلا بره به مامان اینا یه سری بزنه بعدم که تلویزیون بک گراند همه اینا روشنه و کلا آدم اصلا حرفاش یادش میره...

این چند روز روزای سختی داشتم.اصلا حالم خوب نبود و یه خط در میون اومدم سرکار.به حدی حالم بد بود که گفتم میام با مدیرم حرف میزنم یه هفته ای مرخصی بدون حقوق میگیرم تا 3 ماه تموم شه ببینم بهتر میشم یا نه...اگه شدم که فبها و اگه نشدمم دیگه نمیام..دیروز اومدم به همین نیت و از صبح هم ضد تهوع خوردم یه دونه هم وسطای روز خوردم و خب بهتر بودم واسه همین صحبتی نکردم.امروزم صبح باز ضد تهوعمو خوردم تا ببینم تا آخر روز حالم چطوره!!

.

.

.

این متنو صبح نوشتم ولی کلی کار پیش اومد نشد ادامش بدم

اومدم خونه که یهو مامانم زنگ زد گفت یکی از فامیلامون که انگلیس زندگی میکنه و دو تا دختر دوقلو داره که 3 سالشونه حالا چند روزه یکی از دخترا رفته تو کما

بچه ها براش دعا کنین.خیلی گناه داره این کوچولو...خواهرش...مامانش .... باباش....

خیلی دعا کنین

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.