بعد از 5 سال

بعضی روزا میشه وقتی صبح بیدار میشم...هنوز چشمام درست حسابی باز نشده و دارم یه چشمی آرایش میکنم که آماده بشم و بیام سرکار...همون دم دمای ساعت 5 و 40 دقیقه اینا حس میکنم دلم اندازه دنیا برای رضا تنگه...با اینکه روز قبلش یه عالمه وقت پیشش بودم و فقط چند ساعتی که تو خواب بودیم رو ازش دور بودم...به قدری دلم براش تنگ میشه که حتی بعضی وقتا حاضر میشم قید اون روز سرکار اومدنو بزنم...

بیش از 5 ساله که از عقدمون میگذره و بارها و بارها این اتفاق افتاده و هنوزم میافته...ولی جدیدا...بعد از اینکه فهمیدم یکی به جز منم هست که رضا دوسش داره و اونم شاید بیش از هر کس دیگه به رضا احتیاج داره این حس بیشتر شده....

من آدم خیلی معتقدی نیستم علی الخصوص به فرعیات...ولی جدیدا نگران میشم...حس میکنم بد نیست صدقه بندازم یا آیت الکرسی بخونم برای در امان بودن از اتفاقات...

این 3 روز یعنی از 4 شنبه تا الان رو به حد فجیعی استراحت و تفریح کردم...البته اصلا فکر نکنین که حالم خوب بودااا.ولی دیگه از حال بد بودن خسته شدم و گفتم جهنم و ضرر فوقش میمیرم دیگه!!!

بعدش فکر کنین...ما دیروز خونه دوستمون ناهار دعوت بودیم ، صبح پا شدیم یه صبحانه نه چندان سنگین خوردیم و رفتیم واسه خرید.

کلا نه ما نه اونا هیچ وقت دست خالی نمیریم خونه همدیگه.همیشه یه شیرینی شکلاتی کیکی...حتی یه بار دوغ و گوش فیل یا بستنی سنتی بردیم واسه همدیگه.

اینبار گفتم رضا ببین اونا چون ما مهمونشونیم  خب شیرینی حتما واسه پذیرایی خریدن و چه کاریه شیرینی بخریم اصلا که شیرینی چقدر هم چیز بدیه...

شکلات هم که خب بسته بندیاشون خوشگلن ولییییی حکمش با شیرینی چندان فرقی نداره 

پسسسسس ما هم این خوشگلو براشون خریدیم

البته عکس نتی هست و مال ما خیلی قشنگتر از این بود چون قرمزاش به ارغوانی میزد.ولی تو اون لحظه به علت حال بدی نشد ازش عکس بگیرم.

خلاصه که رفتیم و ناهار جانو میل کردیم و شاید باورتئن نشه ولی تا 11 شب خونشون موندیم که اصلا تو چهار چوب اخلاقیات و منش زندگی من همچین چیزی تعریف نشدس!!!ما حتی خونه مامان باباهای خودمونم اینقدر نمیمونیم.نمیدونم چرا اینبار اینطوری شد.البته خودشون خیلی اصرار کردن و همون ظهر قبل از ناهار خوردن گفتن شب بریم شام آقای برگر و رضا هم گفت ببینیم سحر حالش اگه خوب بود اوکی میریم ولی خوب اونا برنامه رو دیگه چیده بودن و ما هرچی هم اصرار کردیم حمل بر تعارف کردند...

خلاصه که ما تا 11 اونجا بودیم

بعدم تا رسیدیم خونه خندوانه دیدیم و دیگه بود که من به ملکوت عظمی پیوستم و الانم پشت میزم در خدمتتونم و همچنان اون دلتنگی که اول کار گفتم به قوت خودش باقیست 

نظرات 1 + ارسال نظر
بینو شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 09:19 http://ruzhayearghavani.blogsky.com/

ای وای دلتنگی خیلی بده ! ولی خب همین دلتنگیه است که باعث میشه وقتی تو آغوش همدمت هستی خیلی بیشتر لذت ببری
چه خوووب . من کلن وقت گذروندن با دوستان و کسایی که با هاشون match هستم رو خیلی دوست دارم و برام جزء یکی بهترین از تفریحاست.
منم شدیدن به چشم خوردن و اینا اعتقاد دار، نمیدونم چرا واقعن
امیدوارم همه چی برات عالی باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.