-----------------

فقط اومدم بگم حال جسمیم خوبه....امیدوارم کسی نگران نشده باشه ولی از لحاظ روحی خوب نیستم

باردارم در صورتی که اصلا آمادگیشو ندارم.اصلا اصلا

هیچ حس خوبی  ندارم

میام

به زودی

-----------------

 دلم یه گریه اساسی میخواد...هیچ حالم خوش نیست

میگن بی خبری خوش خبریه...چند وقتی سر و کلم پیدا نبود ولی ته به خاطر خوش خبری...

فردا میام

مینویسم

درد دل میکنم

اومد

دایی اومد...

میدونی اسمش داییه ولی خیلی هم دایی نیست

من از نوباوگی تو خونه مامان بزرگ مادریم رشد و نمو کردم.اولش که مامانم اینا به خاطر اینکه بابام دانشجو و بعدشم سرباز بوده( و خوب اونوقتا مد بوده تا عروسی میکردن باااااااید بچه دار میشدن) ما اونجا تو یه سوییت زندگی میکردیم.

مامان من بچه اول بود..ازدواج که کزد هنوز 4 تا بچه تو خونه بودن که بزرگترینشون 18 سالش بود و دایی بود و این به این معنی بود که به این زودیها خبری از عروسی و اینا نبود(دایی من 28 سالگی ازدواج کرد) این باعث شد من بشم بچه خونگی اونا.مامانم میرفت دانشگاه و من خونه مامانیم میموندم.با کلی دایی و یه خاله(3تا دایی و 1 خاله) دایی آخریم 13 سال از من بزرگتره...میشه انگار یه جورایی داداش!!!(البته بعدش هم یه دایی اومد که از من 1سال کوچیکتره اونم بعدا براتون میگمش)

خلاصه که الان موضوع صحبت دایی 13 سال بزرگترمه

من کلا خونواده مامانم خیلی درسخون و موفقن.داییام دکتر متخصص و دکترای رشتشونو گرفتن.البته نه فقط مدرک...که از اقصی نقاط ایران اسلامی شرح نبوغ و مهارتشونو با خبرن. به هرحال این دایی جان ما المپیادی شد و بعدم شریف رفت ولی چون دوری از شهرش براش سخت بود دیگه فوقشو همین اصفهان خوند صنعتی اصفهان بعدم کارای مهاجرتشو واسه دکترا و post doct کرد و از ایران اسلامی فرار مغزها شد...این در حد یه بیوگرافی

ولی اصل جریان چی بود!

بعضی وقتا یه بو...یه زاویه تابش نور تا چقدر دور آدمو میبره...تا نزدیکای 15،16 سال دورتر...

راهنمایی بودم.با مامان بزرگم اینا تو یه مجتمع زندگی میکردیم.اون وقتا 2تا دایی و یه خاله تو خونه داشتم که مجرد بودن.

همون داییم که  13سال از من بزرگتر بود و اون وقتا دانشجوی فوق لیسانس برق بود و داشت کاراشو میکرد واسه رفتن به کانادا(سال 77-76)برای دکترا

من بچه اول مامانم اینام.حسی که به اون داشتم مثل یه داداش بزرگتر...مثل یه دایی و فراتر از همه اینا اولین دوست واقعی زندگیم بود.میرفتم پیشش که درس بخونم.اونم درس میخوند و آهنگ میذاشت.اولین بار آهنگای enigma و joe satriani  رو اونجا شنیدم.آهنگ میذاشت و درس میخوندیم.

یه ارگ yamaha  داشت.به صورت سعی و خطا بدون کلای رفتن میزد. اون وقتا که بچه بودم. نمیفهمیدم ولی الان میفهمم آهنگای richard clyderman رو میزد

کارای رفتنشو میکرد...غمگین بودم...مغرور هم بودم البته...گریه نمیکردم...مینشستم کنارش مثل یه فنچ...یعنی درس میخوندم ولی نمیخوندم. اون ارگ میزد و من با اون ضبط قدیمیا رکوردش میکردم...که وقتی که رفت یادگاری ازش داشته باشم این لحظاتو.13 سالم بود ولی از همون وقت به فکر ثبت خاطرات.ثبت لحظات...تو مدرسه میرفتم زیر میز و گریه میکرد و هیچ کس نمیدونست چمه...میومدم خونه و باز میرفتم پیش اون....

و اون رفت...

خیلی سخت بود.سن بدیه برای از دست دادن بهترین دوستت.مخصوصا تو شرایطی که تقریبا هیچ رابطه خوبی با مامان و بابات نداری و همه زندگیت حول بودن یه نفر میگرده

اون رفت.البته بعدش بارها برگشت...و باز رفت...و هربار که بر میگشت من با ولع دنبال اون دوست هزار سالم توش میگشتم....اما نبود.تو یه ماهی که میومد باید بچه بابا مامانش میبود...باید داداش خواهر برادرش میبود...باید دایی و عمو میبود و انصافا هم همیشه بود.به بهترین شکل ولی اون رفیق فاب 1000 ساله من دیگه نبود.

آخرین باری که اومد سال 89 بود.برای سالگرد بابابزرگم که 1سال بود فوت شده بود که اومدنش همزمان شده بود با نامزدی من...

حالا خیلی وقته که اون زندگی خودشو دازه با 2قلوهای خنده دارش

و منم زندگی خودم و دارم و مشغلاتم

بارها اومد و رفت و کنار هم بمون خوش گذشت.پیتزا پختیم.کباب پختیم...آهنگ رد و بدل کردیم

ولی ...اون هیچوقت نمیدونه که من چه روزایی گذروندم با نبودش

روزایی که هیچوقت یادم نمیره

حالا داره تیرماه میاد...همه میان...مامان و خواهرم از امریکا، 2تا دایی آخریام از کانادا،(همونا که اول پست گذاشتم)

تیرماه ماه خوبیه چون همه دارن میان بعد چندین سال

ولی مرداد ماه....همه اونا میرن...خدا میدونه تا چند سال دیگه...

+این آهنگ امروز منو برد به اون سالها

خرید درمانی

خوب امروز اونقدرها هم که فکر میکردم سخت از خواب بیدار نشدم.دیشب خیلی دیر خوابیدم و مطمئن بودم که امروز ناله و فغان میکنم واسه سر کار اومدن

از دیروز بگم براتون که وقتی رسیدم خونه هوس کردم کیک بپزم ولی خوب یادم اومد که رضا باید بره دکتر...بعد یادم اومد که دکترش نزدیک پاساژیه که من شلوارامو ازش میخرم...بعد قیافه نوع دوستانه به خودم گرفتم و گفتم منم میام بات که تنها نباشی...حالا اونم اصرار که نه نمیخواد بیای و خسته ای و این حرفا منم پیلهههههه که نه! میام تو تنهایی...اونم اصرار که نهههه نمیخواد.خلاصه گفتم اوکی تو مطب نمیشینم فقط میام باهات و میرم پاساژ...

خلاصه که رفتم و اون شلوار دلبندی که دنبالش بودم رو پیدا کردم . خریدمش.

یه شلوار مشکی چسبون تا قوزک پاهوراهورا 90 میگفت من 75 خریدمش...هورااااا

خلاصه که خوشحال بودم و رفتم یه طبقه بالاتر یه ادکلنه 2 ماهی میشه میخوام بخرمش ولی هی تنبلی و خسیسی میکردم...نه به خاطر قیمتشا چون گرون نیست حس میکردم جوگیریه...از بس همش خریدم و تموم نکردمشون تقریبا 14 تا ادکلن یه کم استفاده شده دارم که خوب خیلی گروناش که کادو بوده از طرف بابا مامانم و گروناشم کادو بوده از طرف رضا و ارزوناشو دیگه خودم زحمت کشیدم خریدم دیگه نیشخند

خلاصه گفتم خسیسی رو بذارم کنار و بخرمش یه bright crydtal versace خریدم 180 تومن و خلاصه دیگه خوش و خرم برگشتم که برم رضای بینوارو از مطب دکتر بردارم...از بس که من زن خوبی هستم و به فکر شوهر و دلسوز و اینا

خلاصه که رفتیم خونه و من همش ذوق کردم واسه خریدامو 

شامم از تو فریزر قورمه سبزی گذاشتم بیرون و خوردیم. شب هم یه قسمت دیگه سریال عشقمو دیدم housewives و اینگونه بود که دیروز به پایان رسید

اگه شد بازم میام فعلا رئیس جان کارم داره

خدافززززز

دل مشغولی

خوب چند روز تعطیل بودیم و بدنمون به کار کردن عادت نداره صبح شنبه ای...

امیدوارم خوش گذشته باشه ولی واسه من که فقط به خواب و هوله رفتن و دیدن سریال housewived گذشت...البته همینم خوب بود.

9 روز دیگه مامان اینا میان و پارت اول مسافرمونم که دایی و زن دایی و 2 قلوهای خنده دارشون هستن دیروز رسیدن تهران و من بعد 5 سال داییمو میبینم...

این اولین خبرهای خوب

دومیش اینکه 2کیلو و نیم لاغر شدم و من الان یه آدم 58 کیلویی هستم که خوشحاله

سومین خبر که هنوز نه خوبه نه بد این که یه موقعیت کاری پیش اومده تو شرکت رضا اینا که یه احتمال 30 درصدی یا شایدم 50 درصدی وجود داره که روزکار شه...دعا کنین بچه ها...زندگی ماهم یه نظمی بگیره.البته حقوقش مقداری کمتر میشه ولی به نظرم سلامتیش و نظم و روال عادی گرفتن زندگیمون به همه ایناش میچربه...دعا کنین برامون که هرچی خیره هموم بشه و خیر هم تو این باشه

واقعا خیلی ذهنم درگیرشه.مخصوصا که با اوضاع نا به سامان شرکتمون اون آقای دکتری که گفتم رئیسم بود و اینا هم میخواد واسه همون موقعیت شغلی شرکت رضا اینا اقدام کنه و از اونجا که مدرکش دکتراس و تو وزیر وزرا هم پارتی داره( سنی نداره ها، متولد 64 ه همسن منه) میترسم یهو بپره موقعیتو بگیره

دیگه اینکه براتون بگم 5 شنبه ما افطاری دعوت بودیم خونه دایی رضا. خب صبحش رفتم کادو بگیرم.معمولن هم ظرفی چیزی میگیرم.برنامه داشتم واسه خودم  هم کلی خرید کنم.شلوار مشکی کتون تا قوزک پا چسبون میخواستم.ظرف در دار واسه بسته بندی غذا، کاسه شیشه ای، لیوان...کلی چیز و دریغ از یدونش که خریده باشم.اصلا چیزی که دوس داشته باشم گیرم نیومد.بعد دیشب رفتیم هایپر گفتم خرید میکنم روحیم عوض شه یعنی بازم دریغ از یه پوست تخمه....نپسندیدم. به رضا میگم من نگران خودمما خیلی وقته خرید نکردم اعصابم خورده...میگه خوب بخر هرچی میخوای...میگم خوب مشکل همینه که چیزی نمیخوام واسه همین نگرانم

ببخشید بچه ها خیلی پخش و پلا نوشتم ولی خیلی ذهنم درگیره.هرکی این پستو خوند واسه اون مورد دعا کنه و اگه وب داره ممنون میشم این پستمو لینک کنه تا خواننده هاشم بخونن و اونا هم واسم دعا و انرژیهای مثبتشون برسه

بازم میام

مواظب خودتون باشین